جمعه ۷ دی
از من روی می گردانی شعری از محمد فروغی
از دفتر شعرناب نوع شعر سپید
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۸ ۰۰:۵۳ شماره ثبت ۷۷۷۳۹
بازدید : ۲۷۷ | نظرات : ۴
|
آخرین اشعار ناب محمد فروغی
|
از من روی می گردانی
و مرا رها می کنی تنها و تُهی
در انبوه خیالات غریب
پریشان تر از کابوس های شبانه ی شانه ی کنار آینه ات
که خوابش هر شب از وحشت امواج خروشان سحرگاه گیسوانت آشفته است
روبه روی آینه ات نشسته ای
دستی در انبوه موهای سیاهت می کشی
و طوفان بپا می کنی
در دلی تنها و تهی
در انبوه مه آلوده ایی از خیالات غریب
با قلبی پریشان
پریشان تر از انبوه گیسوانت
سحرگاهان که از رویای رقیبی با حسرت
تنها و تهی برخاسته ای
و روبه روی آینه ات نشسته ای
لبخندی تلخ را تکثیر می کنی
و دندانه های تیز شانه ات را
نه بر انبوه گیسوان سیاه به هم ریخته ات
که بر پریشانی قلبی تنها و تهی می کشی
و خون دلی را سرخاب گونه هایت می کنی که در عطش بوسه های رقیب برافروخته اند
از من روی می گردانی
چرا که من تنها و تهی بودم
و تو در خاطرت رویای انبوهی بود
پس مرا رها می کنی
تنها و تهی
در انبوه خیالات غریب
و روبه روی آینه ات نشسته ای
سحرگاهان
در انتظار رقیبی که انبوهی از رویاهای غریب توست ُو از سرشاری تنهایی من تهی سرریز می شود
تو آشفته می شوی
مرا از آینه ی خیالت هم بیرون می کنی
و من تنها و تهی آواره می شوم در انبوهی از خیالات غریب
با قلبی پاره پاره که دندانه های شکسته شانه ات در گلوی زخم هایش گیر کرده است
دندانه های شکسته ای که خاطره پریشانی گیسوانت را
چون بلور های تیز نمک
در لابلاي گوشت زخمی قربانی اش می پراکند
تا خاطراتی تلخ و فاسد شدنی را
در عمق ضمیرش نمک سود کند...
تنها و تهی ...
افسوس
آن روز که بر پریشانی بی کرانه ی اقیانوس مواج گیسوانت
زورق دلم را از جزیره ای تنها و تهی به آب می انداختم
گمان می کردم لبریز عشقی شده ام که در غرقاب های بلا همیشه مرا روی آب نگه خواهد داشت
روی آب نگه داشت
اما جسد متعفن تنها و تهی ام را
که روحش را در انبوه گرداب های وحشتبار سفری غریب
در اعماق تاریک اقیانوس
لابه لای بازوان پیچ در پیچ اختاپوسی
در کام مرگ رها کرده بود
با انبوهی از جای زخم های تیغ های زهرآگینی که خونابه خاطرات هم آغوشی با عروسان هزار داماد دریا را طعمه ی کوسه های درنده ی فراموشی می کردند...
گمان می کردم لبریز از عشق شده ام
اما تنها و تهی بر جای ماندم
آیا آن عشق تنها یک هوس بود
نه هرگز
چنان سفر غریبی چگونه بی عشق آغاز می شد
شاید تنها رسالت عشق همین بود
تنها و تهی کردن
تهی از خویشتن
از انبوهی خود
برای پذیرا شدن...
از من روی می گردانی
هم آغوش رقیب
با انبوه گیسوان شانه خورده ات
و من تنها و تهی
پذیرای والاترین و انبوه ترین معنای زندگی
سفری تازه را
بر زورق شکسته ی دلم آغاز می کنم...
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
بسیار زیبا و جالب بود