در زندان سياه, دلي رسوا
آشنايي را نمييابم
بر كرانه ساحل دريا
هر روز مثل روز قبل
هر شب دلتنگي و گريه
هر روز خيال يك عاشق
هر شب روياي دلمرده
دل از غمت ترك برداشت
از التهاب و رنج و دلتنگي
اميد كجا و باز روياها
اين بود آغاز دلتنگي
اي كاش يك روز با تو ميبودم
حتي دقيقه اي در كنار هم
زل ميزدم به تو با نگاهي گرم
پس ميزدم هر چه كه غصه است
امروز غروب آسمان ابري است
پس كو رد پاي اين خورشيد؟
كو رد طلايي عشقش؟
سرخي كجاست عاشق غمگين؟!!
پلكي بزن ,اي چشمان خيره!!
تا كي به راه دور خيره اي, بس كن
شايد كه سرنوشت همين باشد
مرگ تو هم با او, هماهنگ شد
از اضطراب لحظه اي دوري
قلبم درون سينه ميچسبد
مشتي بزن به سينه ام شايد
از اين خيال زشت برگردم
ميترسم از لحظه اي كه باز يك شب
آن خواب ترسناك برگردد
تكرار كابوس هاي هر شب
خواب از دو چشمان من بربندد
طاقت براي من نمانده است اي دوست
شايد دلم براي تو لايق نيست
شايد دوباره خيال واهيم با خود
روياند شعري ,از دلي غمگين