سکوت،
همیشه سرشار از سخنان ناگفته نیست؛
گاهی تقاص صداقت و عشق است....
تاوان سادگی هایی که فریادشان زدیم...
خونبهای غروری که کشتیم و بی جواب ماند،
یا معادله ای که هیچ وقت حل نشد...
نمی دانم!
شاید سکوت،
سازش همیشه کوک نیست...
یا حسرتش همیشه صداست
گاهی سکوت،
حال دلم را خراب می کند
یا بی بهانه می چکد از سقف بی کسی هایم
نمی دانم...
شاید همین غریبی و غربت بهانه ی اوست...
گاهی سکوت،
تنهایی ام را با خود می برد
اما هم خودش و هم او باز هم می مانند
فقط نمی گذارد اسمت را زیر لب صدا بزنم...
اصلاً سکوت،
چه بد نامعادله ای است...
یا شاید معادله ای است،
که هیچ وقت حل نمی شود...
وقتی که هوایش را در سرم می اندازد؛
با خاطره هایت که درگیر می شوم،
و به یاد دوری ات که می اُفتم،
پاره ای از قلبم آتش می گیرد،
و پاره ی دیگرش یخ می زند...
آنوقت نه سرما آتش را مهار می کند
و نه آتش تکه های یخ را ذوب...
نه می آیی،
نه فراموشت می کنم
آنوقت این دوپاره خودش پاره پاره می شود
بد نا معادله نیست؟؟