« كوي دوست »
كرديم التجا1 زِ نكات ديار دوست
آمد ندا به گوش من از رهگذار دوست
هركس هوس بِـپُخت در اين عاريتسراس2
زينت براندامش،به همين خاك او فروست
از غيب اين ندا كه شنيدم ، بر آن شدم
كس را نفس زدن نتوان،جز صلاح دوست
كردم چو سِـير ، عالم بگذشته ي بشر
ثابت نـديدم آنچه نَـبُد، در رضاي دوست
انديشه گفت : خلقت مخلوق بر چه سود
بازم نويد داد ، كه باز است راه دوست
نارفته راه ، كس نـرسيدس به مقصدي
طي كن تو راه ، تا بِرسي در ديار دوست
اين شور و شر وخواب و خور را كه بنگري
ضامن نمي شود بَردت رو به كوي دوست
همّت كن اي دلا ، به اميد رضايتـش
تا بلكه طوق خود بكني خاك كوي دوست
ما هم بر آن اميد ، بكوشيم و بگذريم
شايد عنايتـي3 بـرسد ، از جناب دوست
اي مرد با وقوف ، سخن خوبتـر بگو
شايد كه از هزار ، يكش شد قبول دوست
با فكر خود بگفتمش ، اي رهبرا بگو
من از چه راه ، خود برسانم كنار دوست
گفتا : كه راه نيست، مگر اينكه گويمت
شوق است وذوق و عجز،كه اينها بَرش نكوست
آخر حسن، تو خاك ره دوست را بجوي
وانگه تو گفتگو بكن از خاك كوي دوست
٭٭٭
1- پناه آوردن 2- دنياي فاني 3- احسان – انعام
زیباااااااا