به خودم می نگرم! این تن بیمار منم؟
این که هی می زند از شدت غم زار منم؟
این که قلبش ز هر احساس قشنگی است تهی!
احدی در طلبش نیست گرفتار منم؟
شاعری دربدر و شب زده ای سوخته دل
از گل روی عزیزی همه ی عمر خجل
بوده ام صاحب دنیایی و امروز چنین
مانده پایم ز بلاخیزی ایام به گل
رمقی نیست کز این غم کده پرواز کنم
پویشی در پی دنیای خود آغاز کنم
نفسی نیست که بر هجرت دردانه ی خویش
های هایی کنم و مرثیه ای ساز کنم
مردم اینجا چه حقیرانه به من می نگرند!
بی تفاوت ز کنار غم من می گذرند
یک نفر نیست که از من نفسی یاد کند
همه از حال من بی سر و پا بی خبرند
چه کنم شکوه؟! که من از گله هم سیر شدم
من که با کهنه قمار غم و دل پیر شدم
روز و شب غرق تمنا شدم و آخر کار
« یک قدم مانده به معشوق زمینگیر شدم! »
به خودم می نگرم! پیر شدم! پیر شدم!
بس که قربانی بی رحمی تقدیر شدم
هر چه کردم کسی از درد من آگاه نشد
بی نوا من! که در این بین چه تحقیر شدم
غمگین ،نومید و زیبا ست
بهترنبود اشاره ای به علت آن میشد؟
چاره ای پیشنهاد میفرمودید؟
خوانش مشکلی ندارد؟
وغیره