آسوده کس آسود که شد تار تو را پود
صد نقش و ولی غیر جمال تو نیاسود
بیچاره هر آن را که به جز روی تو بیند
آتش به بر و فیض نباشد مگر از دود
صد جلوه که خشنود کند بنده ی ناقص
افسوس نداند که شود پیش تو مردود
بر من نشود غیر وصال تو به سر شور
در حسرت انم که رسد لحظه ی موعود
گر شرط تو بیعانه شود شعله وصالت
جانانه بسوزم که شود رای تو خوشنود
اندیشه ی وصل تو و میخانه به راهم
تا راحت جانم مگر از باده شود سود
در خلوت میخانه و پیمانه که در پیش
یاد لب شیرین تو مستی به من افزود
گفتم به خیالم که بر این میکده امشب
مقصود تویی و دگران مقصد مقصود
من تشنه ی روی تو و عمری پی جامت
دیر آمده ای ای مه من از چه روی زود
این گفت و شنودم سحر آمد شبم آخر
پیمانه بماند و من و آن حسرت موجود
آن خاطر دیدار که خوش بود مرا بس
جاری به سرم باد هرآن یاد تو چون رود
تقدیر شود بار دگر آن شب و آن شور
پیمانه جمال تو و من پای تو مسجود
غافل مشو از حکمت و تقدیر تو دشتی
گلخانه شود در پی آن شعله ی نمرود
حاکم که شود صاحب گلخانه و آتش
حکما که رساند به تو آن وعده ی مسعود
عارفانه و زیبا بود