دوباره صعودم به رُنج بود
انتهای گامهای تو، باكوله باري خسته !
آنجا که آخرین شعرت سرودی
وپركشيدي به اوج آسمان
درآن سرکش قله ای که جانت گرفت
دوباره همراه یارانت گامبه قله گذاشتم
مايوسانه ، باازدحامي اندوه !
گفتمدرانتظاري،احساسمپريش بودودلم ريش ريش
آن لحظه كهاشک یارانت چكيد
دانستم با خون خود
برسفیدی برف شعر وداع نقش بستی !
بعدازتو ، پدرهم آمد پیشَت چون تحمل دوریَت نداشت
تنها مادر ماند وُخواهرو... !
مادر هنوز چشمبراست ، شاید بازگردي
وگاه بجای من نام توصدا ميزند
باآه تلخي كه ازسينه بيرون ميخزد
درحاشیه های آن ، میخنددو میگرید
باگوشه آستيني خيس
وپلكهائي خسته
ومن،که تنها کوله بارعشقت بدستم رسید
با شعرهایت وخاطرات درونش
امروز من تنهام وتو
باپدر دررازونياز
نميدوني براتون چقدرقصه دارم
آواي دلِ شكسته ام رانميشنويد !
راستی سنگ قبرت عوض کردم!
باید نام پدرهم درآن نقش میبست
وشعر ي كه هميشه زمزمه لبهايت بودبرآنحك كردم
s@rv
**
"ماهمه برگ درختانيم درگلزار عمر
بيخبر ازسيلي توفان وخشم بادها
آهوان شادوشنگوليم سرگرم چرا
غافل ازچنگال گرگ وحيله ي صيادها"
از: مهدي سهيلي