به نام یگانهی هماره جاوید
✍ چند غمسروده پیشکش به روان مقدّس مهربان مادرم؛ که هر سال، چهاردهم شهریورماه، سالگرد آسمانی شدنش است:
…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*
طولِ مرزِ غمهایم، در جهان نمیگنجد
از ازل همین بوده؛ در زمان نمیگنجد
زهرا حکیمی بافقی
مطلع غزل ۷۳ از کتاب آوای احساس
…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*
در نبودت، دلِ من، واله و شیدا مانده
فاش شد غصّهی دل؛ یک دلِ دروا مانده
تکّههای تپشِ قلبِ مرا میبینی؟
تکّه تکّه، دلِ من، بی تو به هرجا مانده
بی تو اصلا، نفسی نیست مرا؛ میدانی
نفسم، نیست شده؛ عاطفه امّا، مانده
رفتهای، از برِ من؛ عاطفهی احساسم
همچنان، در عطشِ بوسهی فردا مانده
بی تو انگار؛ که صبحی ندمد، از مشرق
بی فروغِ رخِ «تو»، مهر، به اعمی مانده
کاش، یک بار، به خوابِ دلم آیی؛ افسوس
داغِ «تو»، در تپشِ سینهی «زهرا»، مانده
زهرا حکیمی بافقی (کتاب نوای احساس)
…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*
حسّ غم دارم؛ ولی، دل باصفاست
در تناقض، نبضِ بیتابم رهاست
دل، قرینِ بغض و شادی هست؛ چون
مادرم توو آسمون؛ پیشِ خداست
زهرا حکیمی بافقی
غملحظههای دلتنگی😔
…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*
«احساس» فزون است میانِ دلِ من
امواجِ جنون است به جانِ دلِ من
از بس که غمِ غربتِ پنهان دارم
چون بادهی خون است نهانِ دلِ من
زهرا حکیمی بافقی
غملحظههای دلتنگی😔
…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*
مادرم!
در هزارههای دلتنگی،
آسمانی میکند احساسم را،
ستارههای سبز یادت...
مهربانم!
سالیانِ سال از نبودت گذشت؛
امّا هستی هنوز،
در دنیای دلم؛
و میدانم که:
تا همارهی سالهای عمرم،
خورشیدِ مِهرت،
بر سرزمینِ وجودم،
پُرشراره میتابد...
زهرا حکیمی بافقی (کتاب ترنّم احساس)
…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*
نازنینم!
کسی چه میداند:
در ماورای قلبِ خستهام چه میگذرد؟
کسی چه میداند:
التهابِ احساسم،
تا چه اندازه،
بیتابِ لحظههای نابیست؛
که دیگر نیست؟
هیچکس نمیداند:
چقدر دوستت دارم را،
با تکرارِ نفسهایم،
مکرّر ساختهام!
هیچ کس نمیفهمد:
تا چه میزان،
در گلدانِ میزِ عاطفهام،
بغض شکوفا شدهاست!
زهرا حکیمی بافقی (کتاب ترنّم احساس)
…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*
مادرم!
در شبکوریِ شبهای بی گُلِ شببوی آغوشت،
هیچ کوکبِ درخشانی نمینمایاند،
راهِ شیریِ آسمانِ کودکانههای احساسم را!
حتّی،
چشمک چشمکِ ستارههای بختم نیز،
نمیدانند:
چقدر در دلِ شبهای بیتابی،
در دلم رخت شستهام؛
و بند بندِ گلِ وجودم را،
با قطراتِ عاطفهام،
پُر از شبنم نمودهام!
اینک،
پس از سالهای بی تو بودن؛
که بیشترین بخشِ زندگانیام بودهاست،
من هستم و،
رخساری زرد؛
با دلی پُردرد...
برگرد!
زهرا حکیمی بافقی (کتاب ترنّم احساس)
…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*
در تمام لحظههای دلتنگی،
حسّی غریب،
به دلم سرمیزند؛
بغضی نانجیب،
عجیب گلویم را میفشارد؛
غمی مبهم،
قلبم را منقلب میسازد؛
و به حالی میرسم که:
ناتمامم درد میگیرد...
زهرا حکیمی بافقی
غملحظههای دلتنگی😔
…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*
دلم در بیقراری، میخروشد
در احساساتِ زاری، میخروشد
ز بس سیلی دلم خورد از حوادث
بهسانِ سیلِ ساری، میخروشد
ز بس غم خورده از دستِ زمانه
به بغضِ بدبیاری، میخروشد
ز بس طوفانزدهست احوالِ این دل
چنانچون بحر؛ آری! میخروشد
ز بس تنها شده، در موجِ ماتم
چو دشتِ سیلزاری، میخروشد
ز بس نارو زده، چاقوی غمها
ز دردِ زخمِ کاری، میخروشد
چو در بحران پرغوغای دوران
ندیده، هیچ یاری، میخروشد
نفس، تکرارِ غم را میسراید
دمم، اینگونه باری، میخروشد:
ز بس سیلی دلم خورده، دمادم
مثالِ سیلِ جاری، میخروشد
زهرا حکیمی بافقی (الف_احساس)
…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*
🙏😔🙏
سالها گذشت؛
امّا، داغش،
همیشه تازه است...
هنگامِ رفتن،
جوان بود هنوز...
روانش شاد!
اللهمّ صل علی محمّد و آل محمّد
🙏😔🙏
…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*