من به جز مرگ به هيچ چيز نمي انديشم
نه به پرواز خيال
نه به آواز پرستو
نه به احساس كبود
گله از دوري يار ندارم هرگز
گله از غربت احساس خودم
گله از ارزاني قيمت عشق
گله از او دارم
چه گران دل به دريا دادم
چه سبك تير به قلبم زده اند
خنجر از پشت به قلبم كه نشست
دل من هم بشكست
اشك در چشم ترم جاري گشت
رنگ از رخ من كوچ كه كرد
غم
بر سر راهم بنشست
و دلي باز شكست
باز شكست
باز شكست
من به جز مرگ به هيچ چيز نمي انديشم
نه به آغاز وصال
نه به يك سادگي بي مقدار
به گمانم دل من قيمت احساس نداشت
و چه ارزان بودم
و چه بي مقدار
اين همه دغدغه اشك و پريشان احوال
زندگي بي معني است
زندگي مبهم شد
وسر سجاده شب
كوچ خواهم كرد به خيال
به همان مرگ
به همان نيستي خاطره هام
من به جز مرگ به هيچ چيز نميانديشم
نه به پوچي
به سكوت
و به يك خواب دراز
به يك آغوش امن و دراز
به احساس عميق باطن
به همان مرگ خيال
من به اعدام پرستو تو قفس
و به پرواز قناري تو هوا
مي انديشم
من به جز مرگ به هيچ چيز نمي انديشم
من به بغضي كه جا خشك كرده تو گلو
من به دلتنگي قاصدك پژمرده
به لگد مال شدن گل سرخ
به سرانجام وفا
به عبث
بيهوده
من به جز مرگ به هيچ چيز نميانديشم
اين شعر در مورد همسايه مان هست كه خودكشي كرد.