چقدَر سخت بوَد وای چقدر دشوار است
زندگی بر سر مردی که یقین بیکار است
خنده هایش به دروغ است اگر میخندد
قلب او می زند اما ز درون بیمار است
روزها فکر همه فرصت از دست رفته
شبها تا به سحر خفته که نه بیدار است
سر افسار زمان نیست به دستش دیگر
چه کند او که هر روز و شبش تکرار است
روحش از دست همه خسته و نالان گشته
زندگی نکبتش با همگان پیکار است
همه ی مردم شهر ، کار ندارم به کنار
که جگرگوشه اش از دست پدر بیزار است
جای شادی و خوشی از بر طفلش دیگر
به دلش غصه و افسوس و فغان انبار است
همه وقت و همه جا اوست در اندیشیدن
او دگر بنده ی خود نیست بنده ی افکار است
حق اظهارنظر را هم گرفتند از او
اختیار از دست او رفته و این اجبار است
این پدر ، از مال دنیا صاحب چیزی نیست
او کنون مردی کج اندیشه و بد کردار است
اگر او ساکت و خاموش نشسته کنجی
طعنه های دوست و دشمن به سرش آوار است
درد او را چه کسی غیر خدا میداند؟
گریه اش پنهانی پشت کدام دیوار است؟
لحظهای فرصت آرامش افکارش نیست
که فقط همدم آن مرد یه نخ سیگار است