یک شب سکوتم را نگاهی کُشت ، انگار مسحور قمر باشم
فریاد زد شعری سراسر نور ، تا یار بیدار سحر باشم
وقتی تو را دیدم دلم رزید،چون بید رقصان در میان باد
باور نمی کردم چنین مجنون ، در کوی لیلا دربه در باشم
آن مرغ دریایی که پر می زد با بال ابرویت به من آموخت
دیوانگی رویای مرداب است، چون موج باید در خطر باشم
آخر به شوق بوسه از خورشید ، با جاده های داغ هم آغوش
چشمان خیس از شانه یِ خاکی ... با مرگ باید همسفر باشم
حالا ببین شعرم ترک خورده ، در حسرت یک قطره از احساس
من آن لب خشکیده ی ِ دشتم ، ابری ! نمی خواهی که تر باشم
دست از سر تنهاییم بردار،تاب خیالت را ندارد عشق
از جان زندانی چه می خواهی ، معبود من شاید بشر باشم
از پیله بیرون می کشی من را، تا در سراب شبنم و گلبرگ
یادی کنم از خواب پروانه ، از پیله ی غم بی خبر باشم
افسوس در تقویم پاییزی ، پروانگی دوران کوتاهی ست
عمرم کفاف مردنم را داد ، تا زندگی را شعله ور باشم
عادل دانشی خرداد 97
بسيار زيبا و دلنشين بود
لرزيد؟