در این آستانه
بی قید وبی شرط
من اما در ورای آن سوی تفکر مانده بودم
آن کس که مرا به خود می خواند
بود تک گلی در فراز قلعه ای
دعوتم کرد
به نوشیدن آب خنک از سرچشمه ای
فراهم کرده بستر خوابی در توده ی برفی
تا فرو نشاند تب با چنین طبابتی
رقص لرز از آوای گرگ
لحظه ها می گذرد در بیم
تا رسد صبحی
ترس در وجودم ریخت
تا بیاموزد شجاعتی
جز خالقش نیست آنجا
در نظر هیج صاحبی
جان پناه در سنگ خارا یافته ایم
نسل من آن گل ببین که مانده ایم
تن آلوده ی عطر گل پونه هاست
زمان در معنی ارضاء شدن در پستوی بیغوله هاست
گفت و شنود مان در وصف بیکرانه هاست
وصف کوچه انتخابش پس کوچه هاست
درک خود از این حوالی شکار لحظه هاست
صدای ی نیست در اینجا
معنیش آرامش است
چرخه ی باد به اوج می برد پرواز عقاب
آمدم ماندم در آنجا اندکی
درک فهم از آفرینش
دیدن دشت در چهره ی آلاله هاست
دانه امروز است
فردا گل را ببین
خوشه ی زرین گندم
نگوید اسرار خویش
از طلوع تا به افق
گر با خورشید هم سو و هم سفری
گام اول در ره یک باوری
فهم بودن شاهدی بی مدعاست
خوش درخش ای نازنین
تا میریزد قطره ی باران
کمال مطلق است در امواج دریا
زیبا بود