عاقبتعاقبتاندیشی!
زنی نزد ضحاک، شیون کنان؛
همی رعت نالان و برسر، زنان
چنان کند موی و خراشید روی؛
که ضحاک را رقت آمد بر اوی
از او کرد، ضحاک بی دین سوال:
چرا می کنی این چنین قیل و قال؟!
بگفتا که:"فرزند و شوی و برار؛
به یکباره کردی غذای دو مار!"
دل سنگ ضحاک، بر وی بسوخت
یکی راببخشید، بر او فروخت!
بگفتش: یکی زین سه را، برگزین
به شرطی که دیگر ننالی، چنین!
زن، اندیشه کرد و برادر، گزید
دل از مهر فرزند و شوهر، برید!
بپرسید از او، مردک دیو خوی:
چرا بر گزیدی، دلیلش بگوی!
نین داد پاسخ، که هستم جوان
توانم شوم، همسر دیگران!
از ایشان، توانم پسر، آورم
برادر؟! نتانم دگر، آورم!
جوابش چنان کرد در وی، اثر؛
گذشت از سر خون شوی و پسر
پس از آنکه شوی این خبر را شنید
سرآسیمه، سوی سرایش، دوید؛
فرستاد زن را، سرای برار!!
به شکلی که او را نبود انتظار!
چو در شهر پیچید، این داستان
نشد هیچ کس، شوی این قهرمان
بشد موی او مثل دندان سپید؛
دگر روی فرزند و شوهر، ندید!
فراموش کن هر چه تشویش را
ببین آخر آخر اندیش، را
به نظم آورد قصه ای ماندگار
که ماند ز خلو دخو، یادگار
۹۶/۰۵/۲۷ مرتکب شدم
#رضا_زمانیان_قوژدی خلو دخو
عیدتان مبارک
شهادت حضرت امام هادی علیه السلام تسلیت باد