به نام خدا
طاعت ملک ازپی مردان آمد پدید خواهمد آموخت امروز داستانی جدید
در عبور سایه ها از بر بحر اشک ریزان چشمش افتاد از سحر
هوش وحالش درهوای دیگری بود ناگهان ابر غرید و خزان شد در خزان
بیدارشد در دم از مستی حق ظاهرا در چشم اما بی رمق
دیدنوری درپی این سوت وکوری گفت جنی آدمی شاید که حوری
منتظرشد بشنود سخن ها چون رطب بی جواب ماند این سوال از بی ادب
چون که ظنش از هدف هوشیار شد اهرمن خندید و او تندار شد
یک قدم آمد جلو و اهرمن درراه شد تیره گشت آسمان دخترک تاکه ناگه تارشد
گفت ابلیس کزمن نترس ای آشفته دل اهرمن ازآتش و دخترک از آب و گل
چون که پا لرزید ومستی جان گرفت دستهای کوچکش مدد از جانان گرفت
تاکه خصم اهرمن سامان گرفت ازبرای دخترک حیلتی آن سان گرفت
گفت دختر مرا با رندان چکار آزاده حالان با در زندان چکار
داستان من داستان چالاکی است نماز صبحدم از این قضیه حاکی است
شب چراغان آیینه ها نالان کنم روزگارم را سپر با سبک بالان کنم
اهرمن چون میخواست تا لغزش کند وز برای دخترک تیری از ترکش کند
گفت خواهمد آموخت امروز درسی جدید با نماز صبحدم کی توان برچنین مستی رسید
باما باش تا بر درخت بستانی رسی یا که خواهی بر در ملک هستانی رسی
ما یکباره زه هستی دلها کنده ایم تا زحوران پرها و سرها کنده ایم
سیرتش در صورتش چون آمد پدید زیرو و رویش ناگهان در هم تنید
آتشی کز آتش حیلت رسید سوزمانش دودمانش را دمید
گفت دختر دستهای کوچکم را تو ببین خطوات الشیطان انه لکم عدو مبین
اخرش چه شدکه شکستی حرمت الله ومن اضلم ممن منع مساجد الله
گفت خدایم گرکه شوی منعنون دورشو فاجتنبوه لعلکم تفلحون
زو دو سه صد سال حکیم و علیم حفظناها من کل شیطان رجیم
وان که درها در نگاهش راز شد حرمت چشم های نازش جبرئیل آغاز شد
نور تعنه برآورد کنعان شکن دخترک از ماست شرت بکن
گو آلوده دل ضن تو کجا رود کجا رسد و والد و ما ولد
او چو شیرین است فرهادش خداست اهرمن با او سرسازش کجاست
چون سحرگاهان با خدایش طنازی کند کس نباید به بازارش دلبازی کند
بدین سان تار و پود اهرمن دوخت که تا این پس کسی با وی نیندوخت
وز حرارت تا که بازار ادو سوخت به ناگه اهرمن آتش برافروخت
چوشمشیر اززمین تا رو هوا شد جبرئیل سپر یک بام ودو هوا شد
ندا آمد به دختر سوی خدا شو تو بسم اله بگو ازما جدا شو
من او را طی کنم مست الستم زه حیلت های او چه کینت ها نبستم
همین هنگام دختر آرزو کرد خدایا میشود آتش برو سرد
عجب سیریست هر دو یک طریقند ببوسم خاکهاشان هر دو رفیقند
به یک دم دخترک غرق سنا شد عیان گشت محجب حور وفا شد
چو این سیر را سلوکی دیگر آمد گریزان پای حور از در در آمد
نه این بود و نه آن چاک پای آنها خدایا ما کجا و خاک پای آنها
طریقان رهش خاک ندا بر اهرمن جبرئیل دختر سنوبر
گفت یزدان اهرمن را پیک کن گر چه امارست می لبیک کن