خدایا ای بزرگ زیباترین زیبای زیباها
و نام آورترین نامی نامی ها
سرآغاز همه نیستی و پیداها
تو که تنهاترین تنهای تنهایی
و ناپیدای پیداهای گمنامی
خدایا حرفها دارم
نمی دانم چگونه و چطور فریاد بردارم
تو را ای هستی ام آخر چگونه یار خود سازم
بت من!
ای که ایستاده و فرمان می دهی تا من
بتازانم
بسوزانم
و غارت ها کنم هربنده ات
ای خالق بی بند و باری ها!
خداوندا !
مرا فرمان دهی تا معصیت فرمانده ام باشد
و آنگه خود بسوزانی تمام هستی ام باهم
دگر خاکسترم بر باد دهی تا نیست تر گردم
خدایا !
این چه کاری است یا چه فرمان است
بگو آیا تو چون این بنده ی زارت که می بینی
چنان درویش فقرآلود
گناه آلوده دامان است
و با کشکول بی هیچش
فرو نگذاشته هیچ و هیچ را بیند
و تو خوشحالترین و شادمان از اینکه
یک
از صدهزاران یک
دوباره راه بر آتش برد
بسوزد گرم سازد تنوری که بر افروختی
ای خالق آتش
همان آتش که از هرمش
فرو افتاد یکی بدنام
تو فرمان دادیش تا سجده آرد بر یکی از خاک
و او خندید
باز خندید
که این از جانب تو ای که او را بهترین خواندی
چرا باید
چرا باید سرتعظیم فرود آورده و از خاک
یکی را سر بساید برزمین یعنی که والایی
مگر او بهترینت نیست
و تو !
ایستادی و فرمان خویش فریاد فرمودی:
که ای ابلیس
منم من
فرمانده ی هستی
و او ایستاد و فریاد کرد:
منم من
بنده ی هستی
تو گفتی :
سبّحوا ، تکریم کن او را
که او چون من امیر کل این هستی است
و او ایستاد و فریاد کرد:
ولی من سالها اینم
و تو گفتی:
پس دور شو
برو
تا دورترین دورها
و رفت اما
به فرمان تو باز آمد
که تا آتش زند برجان
و خاکستر نمایدکل هستی را
همان هستی که با فرمان تو پیدا و پیدا شد
نمی دانم گناهم چیست؟
اصلاً من گنه کارم!
خطایم چیست ؟
خدایا من خطاکارم!
تو خود شورانده ای او را
چگونه می توان ایستاد و دستورات او نشنید
که او حکم از تو دارد این گناهی است بس بزرگ از من
که حکم حاکم و حکمران حکمرانان هیچ انگارم
مگر این نیست گناهی چون کوه ها
آبها
بادها
یا هر چه در دنیاست
تو خود فرموده ای کفر است
مگرمن زیر دست نیستم
چگونه می توانم از اولی الامرم
همان والاترین حاکم
نگیرم هیچ دستوری
مگر من با دوچشم خود ندیدم
عاقبت با او چه ها کردی
همو که سال ها برتو
آری فقط برتو
سجودش بود
رکوعش
ذکرش
نام تو، آری نام پاک تو
ورد زبانش بود
همو که سال ها هر رب اعلایش
همانند شب یلدای من
طول می کشید و ذکر تو می گفت
به تنها یک گناه
آری، تنها یک خطا
از پیش خود راندی
دگر راهش ندادی تا که شاید
با گفتن صدها هزار ذکری که پیشتر می گفت
باز آید به درگاهت
چگونه ای اله من
امید من
تمام هستی من
مرا که صدهزار باری گنه کرده
و پیمانه به پیمانی شکستم
تو می بخشی
نمی دانم چگونه باورش سازم
کسی با یک خطا دیگر به درگاهت ندارد ره
که برگردد
پشیمان است
تو او را می فرستی تا که دیگر بازگردد
نیاید
هیچ پناهی نیست
امیدی نیست
دگر جانی تاریخ است
خدایا
خداوندا
تو می گویی که باز آیید
اگر صدبار و باز صدبار شکستید توبه ی خود را
شگفتا گو چطور عدل است این
یا این عدالت چیست؟
حقیقت کیست؟
معنای درست زیستن کدام واژه است
چگونه باورش سازم
تو آیا باورم داری ؟!
یقین داری وگرنه تو قدر قدرت
جلیل شوکت
حکمران حاکم هستی
من محکوم معدوم را
به پای دار
سرم را سرسری برباد می دادی
ولی من هیچ فریادی ندارم
نخواهم گفت اناالحقم
که این شرک است برتو بی شریک یکه ی تنها
فقط حلاج می داند
و او تاب بریدن
و خندیدن
و یا بوسیدن این دار دارد، حضرت دادار
الا یا ایهاالساقی
مرا دیوانه ای می کن
زاین درماندگی
بیچارگی
ای نازنین مجنون لیلی کن
جنون را دوست می دارم
پس ای ساقی بمیرانم
من این جور مردنی را می پسندم
نه آرام در کنار یک پری وش
خرامان و خموش
بی های و هوی
که می دانم اگر هشیار باشم
وگر دانا
تو پرسش می کنی زین پرسش بی چند و چون من
من هیچ حقی ندارم
پرسشی از تو یگانه
آفرین گوی جهان آفرینش
احسن الخالق بپرسم
فقط تو
آری تو
می پرسی و می خواهی
چه می گویم
جواب پرسشت را نیز تو می دانی
منم نادان ترین نادان
غلط کردم
عذرخواهم
ببخشایم
نادانم نمی دانم
نمی دانم ، نمی دانم ، نمی دانم و...
تهران ... پس از زلزله ی بم
10 دیماه 1382