افسانه شعر من
شعرهایم را به امان خدا رها کردم
رفتند و رفتند و رفتند
به جایی نرسیدند
به جان هم افتادند
زدند و زدند و زدند
خون شعرهایم جاری شد
به خون خود افتادند
شنا کردند و شنا کردند و شنا کردند
به یک درخت انار رسیدند
دختری زیر انار
گیسوانش را با خون شعرهایم می شست
دخترک می خندید
شعرهایم مات و مبهوت
گیج و منگ
میان خنده های دخترک
گم و گور شدند
و از یک جنگل پر از تمشکهای غول آسا سر در آوردند
اما سر در نیاوردند
آنجا نه باد بود
نه آب بود
نه خاک بود
نه کلمه بود
نه باران
تنها یک قورباغه ی سبز بود
که شاه پریان سرزمین تمشکهای غول آسا را اسیر خود کرده بود
نه اینکه اسیر باشد
نه اینکه دست و پا بسته
بلکه اسیر عشق آن قورباغه بود
قورباغه ای که قلبش
سفید سفید بود
و در هر دقیقه یک بار می زد
و شاه پریان سرزمین تمشکهای غول آسا
1000 سال بود که تپش قلبش را با تپش قلب آن قورباغه کوک می کرد
و از قضا روزی
گرگی از آن حوالی می گذشت
که شعرهای مرا شکار کرد
و خورد
می گویند
آن یک ماده گرگ بود
که پس از خوردن شعرهایم
گیاهخوار شد
سلام
زیباقلم زدید