ایمان اورده ام "به آغاز فصلی سرد"
شک نمیکنم ماه قندیل اویزی است
برگردن اسمان شب ...
یقین دارم به یخبندان زمین پر درد !
تنها مانده ام در زمهریر جنگل تقدیرم ...
باد حوادث تازیانه اش سوز دارد استخوانمرا !
سرمای برف همیشه های سیاه ،
چاک چاکی کرده پوست خیالم را !
مرد من که
از کنار درختان خیس گذشت ...
ماه شد !
نور شد ...
تن مرا به اغوش تابان خود نهان کرد !
ماه بانو قلعه شب شدم ؛
و او عالیجناب ماه شد ...!
وای از ان شبی که جنون عشقش خصوف شد ...
نیمه ی تاریک ماه من بیدار شد ؛
رگ گرمش از خون نور باریک شد ؛
تنش سرد شد ...
عالیجناب ماه پادشاه تاریک شد !
زمین سردتر نفس میزد ،
وقتی تاریکی زیاد شد ...
نوازش نور از اغوشت دور شد ؛
جادوی سیاه خون تنم را فراگیر شد !
انهمه فروغ و گرمای عشق تو ،
تبدیل به زندان و میله های تاریک شد !
پادشاها !
تن بانوی ماه تو
با تاریکی عجین نمیماند ؛
من هنوز تنم نور دارد ،
این روشنی را مالیخولیا تو نمیداند ...
به کشتن نور امده ای !
به سلاخی خودت کمر بسته ای ؟
دور شو از این سیاهی منحوس ؛
رها کن تنم را از تاریکی محبوس ...
به شکستن قندیل شب تو برخواسته ام !
هنوز نور دارم ،
پادشاه تاریکی شدی ؛
من بانوی جنگاورم !
وحشتی مرا از سیاهی ها نیست ؛
هنوز سرما را تاب می اورم ...!
ایمان اورده ام "به اغاز فصلی سرد"
به لرز زمین و زلزله ی عذاب و درد ...
"من سردم است
من سردم است
و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد"
ولی درون رگ هایم رویایی گرم میدوانم ...
رویای شکستن قندیل ماه ،
زدودن تاریکی با دعا و اه ؛
به دنبال اغوش تو چشم میگردانم ؛
در این جنگل تاریک و سرد ،
عالیجناب ماه ...!