یکـــــسال گذشــــــت ...
سیـصد شصت و پنج شب خورشید غـروب کرد...
سیـصد و شصت و پنج روز خورشید طلـوع کرد...
سیــصد شصت و پنج شب ماه به آسـمان آمد...
نبودی ببینی ولی ، آه بـــــرف و بـــــــاران آمد...
نبودی ببینی خنــــــده از لــــــــب های ما رفت...
نبودی ببینی مهتـــــــاب از شـب های ما رفت...
نبودی ببینی دلمــــــــــان از تنـــــــگی زار میزد...
ساعت روی دیـوار از نبـــودنت خود را دار میزد...
نبودی ببینی یکـسال بدون تو چه بر ما گذشت...
نبودی ببینی چه گرمــاها و چه سرمـــا گذشت...
نبودی ببینی یکسال زمین بدور ماهش چرخید...
نبودی ببینی زندگی با بغض و آهـــــــش چرخید...
نیستی ببینی پــاییز دوبـــــــــاره از راه رسید...
فصلی همواره غمگــــین دوبــــــــاره آمد پدید...
یکسال ست که بر لـــــــب های ما نیامد خنده...
ما داغ تو را داریـــــم در قلــــــــب هایی آکنده...
یکســــــــال ست که ما بــــــی تاب بی تابیم...
هر شبـــــــــــــــی را بغـــــــــــض می خوابیم...
یکسال ست که زندگی چـــــــــــــــون زَهــــــره...
یکسال ست که دنیا با تــــــــمام ما قَــــهره...
یکسال ست که ما شب هایمان بی ماهــــــه...
یکسال ست پی بردیم که برگشتت بی راهه...
#سامان #سال_نامه