( بهایِ مستی )
به درِ میکده رفتم امشب
تا زِ ساقی میِ نابی گیرم
پشتِ در ماندم و بی اذنِ ورود
بر درِ میکده آرام نشستم غمگین
پیرِ میخانه مرا دید و...
....پیش آمد و گفت
کیستی ؟
اینچنین زار و پریشان شده ای
گفتم از ساقیِ این میکده ات دلگیرم
جرعه ای مِی خواهم
میِ سرخی که برَد از هوشم
و مرا مست کند تا دلِ شب
سالهایِ عمرم
بر درِ میکده ها زنجیرم
پیر گفتا که بهایِ میِ ناب ارزان نیست
بازگرد !
بگذر از مستیِ امشب
مات و مبهوت شدم
گفتم ای مُرشد میخانه بگو
چه متاعی باید
بابتِ مستیِ امشب بدهم
هست و نیستم بِستان
ندهی کام اگر میمیرم
پیرگفت
نتوانی که بهایش بدهی؟
میِ سرخ را که آسان ندهند
نه به زر ! نه به سیم !
دل ستانند
دلِ عاشق خواهند
گفتمش سنگین است
چاره ای دیگر کن
گفت خاموش!
چاره ای دیگر نیست
اهل این خانه نِگَر
جملگی عاشق و دلباخته اند
حتیِ منِ
که بمیخانه اگرچه پیرم
سینه را چاک زدم
دلِ خود را که پر از آتش بود
برکف دست نهادم
به بهایِ مستیِ امشبِ خود بخشیدم
ساقیِ میکده آمد
قدحی پر نمود ، لب تا لب
چند پیمانه مرا مهمان کرد
آنقدر مست میِ ناب شدم
تویِ پس کوچه یِ شهر
گم نمودم رهِ خانه
ودر آن سوز زمستانیِ شب
منِ گم کرده طریق
بر درِ بتکده مستانه نشستم
و به تصویرِ رخِ زیبایت
آنچنان گرم شدم
همه یِ اعضایم سوخته در آتش تَب
زیرِ لب زمزمه کردم
ساقیا خانه ات آباد
چونکه از باده نمودی سیرم
.......حبیب رضائی رازلیقی
پ ـ ن
شعر پیش رو با الهام و استقبال از شعر
زیبای
"باید امشب به درمیکده بیتوته کنم"
سروده ی شاعره شهیر و صاحب نام کشورم
خانم دکتر سوگل مشایخی
نگاشته ام و امیدوارم مورد توجه دوستان و اساتید محترم قرار گیرد