يک پنجره يک صندلى يک مشت دلتنگى
با دست خالی و تنی وامانده میجنگی
سخت است بی مهری ببینی، مهربان باشی
وقتی میان هجمه ای از آهن و سنگی
یک مرد یک دنیا غریبی ,درد, تنهایی
سیگار با سیگار و شبها بغض پیمایی
تا صبح در زیر و بم این شهر میرقصیم
با ساز دنیا . . . این زن کولی هرجایی
ای آرزو ها......... نقره داغان بر آوردن
اینجا تبرها مرگ را از ما طلبکارند
اینجا اگر امید دارید آسمان ابریست...
راحت بمیرید آسمان هامان نمی بارند
تا چشم را وا میکنی در آخر خطی
هی دور باطل میزنی و اول راهی
ای خاطرات خیس دلتنگی بی تقویم
از زانوان ناتوان ما … چه میخواهی
ای کاش در پس کوچه های آب و آیینه
تا آخرش در ابتدای مهر میماندیم
بعد از دعای شنبه در صف های طولانی
آن مرد آمد را کمی با عشق میخواندیم
زنجیر ها را پا به پای خود کشیدیم و...
در هر مسیری راه را بد مست طی کردیم
هی خون دل خوردیم و هی در بغض پیچیدیم
باقی دنیا را میان راه........ قی کردیم
سیگار یعنی درد در آغوش تنهاییست
یعنی همین حال پریشانی که نزدیک است
من فصل ها را میدویدم بوی عطری را
من ماندم و حالا زمستانی که نزدیک است
میترسم از بوی بهشت از بیست فرسنگی
میترسم از عیدی و بوی کاغذ رنگی
میترسم از آینده های دور، خوشبختی
میترسم از این وعده های آخر زنگی
دیگر نمیدانم که کی بودم که کی هستم
تمثیل ناب و زنده شرکی خفی هستم
در آخر پرونده ی مختومه ام بنویس
مردی دچار یأس های فلسفی هستم
#محمدقبادی