تقدیم حضور
ظهور چشمه ها
هنگامی که در وداع آوازها
از دورترین نقطه ی دید
نام تو را می خواندم
احساس کردم که فریاد می زنی برگرد
و وقتی به بلندای تپه ی حگمتانه قرار گرفتم
خود را در آغاز غروب بدرقه ی نور مشاهده کردم
و در قهقراء حوض گلابها پرپر شدم .
می روم و از نومیدی ها باک ام نیست
می روم تا در سینه ی دلشدگان
لانه گزینم
شاید یکبار دیگر برای آخرین بار
بداع ، حکمت و تقدیر خداوند دادار
جوری رقم خورد
که به افقهای روشن نزدیک شوم
اکنون پرندگان سرگردان
بذر نیزارها را بلعیده اند
تا کمی از حنجره شان
صوت کهنه ای با غمی جانکاه
فضا را اندوهگین کند .
ببین چگونه مرغهای عشق را
در قفس خودخواهی مفرط خود حبس کرده اند .
من نمی دانم . . . .
نمی دانم که آیا می شود در قفس
عشق بازی کرد ؟؟
بیا ای ظهور چشمه ها و برکه ها
بیا ای صاحب زیباترین
اصالتها و لیاقتهای پرستشگاه ها
من در نیمه ی راه اسارت
قصد اعتراف دارم
و مقرّم و می توانم
در پیشگاه ملل متحد فریاد بزنم
هوای نفس امّاره ام بر
عرق جبینم می وزد
و در میدان پهلوانان روم
همچون گلادیاتورهای زخمی
مغلوب هستم .
باقر رمزی باصر
دلنوشته زیبایی است