رسوایی
رهگذر آمد ودم زد که دلم غوغاییست
گامی زدم،ازاوگذشتم که گریست
گفت اسیرم دردنیایی که زندانیست
رهگذرباز آمد ودم زد،دلم ویرانیست
گفت که دلم ازعشق وصفا خالیست
رهگذر بازآمد ودم زد،دلم غوغاییست
گفت که درونش ازغم وناله جاریست
رهگذر بازآمد ودم زد،دلم ویرانیست
گفت به خدایت سوگند که وجودم پرازتنهایست
رهگذرباز آمدودم زد،دلم طوفانیست
گفتم که ناامیدی،لحظاتت را کرده نیست
رهگذرباز آمدو دم زد،دلم بارانیست
گفتم خالق لحظات غم وشادی یکیست
سخن ازغم مگو،که لحظات باخدا،لحظات نابی است
غم تو مثل غم من برایم یکیست
رهایی تودرتنهایی برایم آسان نیست
ازفرشی رسیدبه عرشی دیگر تنهانیست
باورنداشت که واقعی یا رویاییست
روزگارش زیروگشت،لحظاتش دیگرخالی نیست
باورنداشت که واقعی است وخواب نیست
ایامی گذشت وگفت که روزگارت دیگرپایانیست
دشنه درسینه نهادوگفت که عمرت پایانیست
برزمین خوردم وچشمم به یکبارگشت سیاه
افسوس عاقبت دلسوزی دردنیارسوایست
دلنوشته زیبایی است