چه بايدگفت ازاين دنياي خاموش
كه فريادي شده درسينه پُرجوش
نه در، دِه شوروحالي مانده بردل
فقط سنگ وكلوخي مانده درگِل
خوش آن روزي كه آنجا لانه اي بود
تهي ازغصه وافسانه اي بود
نه جنگي بود، نه آهنگي زغم بود
نه نيرنگي ، نه دلتنگي زهم بود
شديم آواره دراين شهرغربت
نديديم لحظه اي مهرومحبت
براي لقمه ناني جنگ داريم
دلي پركينه وُ نيرنگ داريم
چه گويم من ازاين دردحزينم
كه شادي رفته ديگرازجبينم
شدم فرياد وُغمهاي پريشان
نديده كس دگرچشمان خندان
مگربارِسفربنديم ازاين دهر
كه هرجاروكنيم بهترازاين شهر
شديم ازدردوغم ماخُردوخسته
زدست بي وفايان دل شكسته
بمانيم تابه كي درجمع رندان؟!
كه اينجاگشته همچون بندزندان
برادرشعرمن پايان رسيده
قلم ازدست من اكنون رميده
دگراين پيچ شعرم هرزگشته
نمي خواهدشوداوچفت وُبسته
فراري گشته ام من سوي غربت
چراباشم ، كه ماندم دركسالت
s@rv
ازاينكه براي چندروزي بدليل ماموريت ورزشي ومسافرت سعادت خواندن بزرگواران ندارم اميد پوزشم پذيرا باشيد