این شعر رو با احترام تقدیم میکنم به جناب آقای "علی صادقی" بزرگوار، که الحق خیلی چیزها از وی آموختم،مانند چند نفر دیگر که در جاهای دیگر،از آن بزرگواران نام برده ام پیش تر.
علی جانِ صادقی،سپاسگزارم از مهر و لطفت،بزرگوار
تنهایی آدم!
انگار که پاییز گرفته همه جا را
سرما که چنین سخت گرفته تنِ مارا
برچهره ی هر رهگذری نیک نظر کن
زردی بگرفته همه تن،از سر و پارا
سوزی که گذرکرده به این کوچه ی تاریک
یخ بسته در آن از ابتدا به انتها را
هیهات ازاین بی رمقی برتن آدم
بیداد زِبی وفاییِ بخت و هما را
جزبانگ غرابی که برآمده به غربت
آواز نیامد زِ دل مرد خدا را
رخوت شده برجانِ من ازقحطی غیرت
بانگی نشد از آدمِ در کنج خفا را
درکوچه ی بی مرز جهانِ پُرِ غوغا
این چیست؟سکوتی که گرفته همه جارا
براین تن یخ بسته ی کوچه گذری نیست
یا یاد کسی نآورد از سیب حوا را
یاد آر زمستان "امید"و سرِ خم را
شوقی نبُد از هیچ کس از سوز هوارا
گم گشته زِ ما جوهرِ انسانیت و مهر
وان گوهرِ تابناکِ عشق اصلِ بقا را
چون ریخت چنان برگ خزانی خودِ آدم
گم شد به هیاهو که شد از جور و جفا را
از بی کسیِ آدم تنهای دراین عصر
یادی به دلم آمده از کرب و بلا را
حمیدرفیعی راد(کوروش)