ایران خمیده قامتِ یک درد دیگر است
قلب شکسته اش به دل خون شناور است
ما پای روضه خوانی زجر و به گوشمان
دائم حدیث حادثه هایی مکرر است
دیروزمان که صحبت ریل و قطارِ خون
امروزمان به شعله و آتش مقدر است
آخر زمان دلخوشی مردمانِ شهر ..
در صور غم دمیده و صحرای محشر است
آتش« نشانِ»غصه ی «آتش نشان» شدیم
دلها میان سینه یمان نار و اخگر است
تا چشم زخم فاجعه را بی اثر کنند
در آتش اند و جسم چو اسفند و عنبر است
زیر سوال می برد افسانه هایمان
این آتشی که تیر خلاص سمندر است
اینان سیاوشان زمان من و تو اند
بن بست راهشان شده ،مسدود معبر است
شأن نزول آیه ی «برداً سلام» اوست
جان و خلیلِ مهر و وفاهای باوراست
خاکستر است مسلخ ققنوسهای عشق
وقتی که یک جهانِ غم آوار بر سر است
سیمرغ قاف و قله ایثار و همدلی
در خون نشسته پیکر و بی بال و بی پر است
مضمون شاعرانه ی شاعر غم است و غم
شعر ترش کجاست ؟ که چشمان او تر است
تنها نه شاعر است که مرثیه خوان شده
خودکار خون دل است و عزادار دفتر است
#محمدرضا_بهرامی
بسیار زیبا و مبین مشکلات جامعه