اگر چه حال ما دارد شباهت زلف جانان را
بسی فرق است در اینجا پریشان با پریشان را
گهی جمع است گیسویش گهی هم در پریشانی
مرا حاصل پریشانی بُود هم این و هم آن را
مگس خوی ِ لب ِ قندش دمادم میشود افزون
نه دارم رخصت راندن ، نه بستن درب قندان را
قصوری نیست عاشق را ، جنون بی وقفه می کوشد
شهادت می دهد صحرا تلاش پای عریان را
زبان نغز را حاصل چه باشد در حضورش ، چون
کند الکن جمال ِ او زبان هر سخندان را
چو طوفان می کند یادش ،از آن پس سیل اشک آید
چه خواهی غیر ویرانی حضور سیل و طوفان را
در این دریا که موج غم ،دمادم آید از هر سو
بده سکان به باد اینجا ، که چون نوح است طغیان را
بده جان را به لبخندش ، وگرنه اشک هجرانش
به صد جان کندنت از تو ، دمادم می برد جان را
مرا آن پیر فرزانه همی گوید تعقل کن
بخوان جاهل مرا ، خواندی اگر فرزانه ایشان را
ز شور عشق ِ این پیران ، نمانده غیر ِ اندرزی
که چین چهره می گوید ، حضور حال نسیان را
رضا از دین و دل بگذر ، که میدوزد به هم ، در دَم
نهد بر آن کمان ابرو ، اگر آن تیر مژگان را