کیمیای غم تو را دارم ، نقدِ عشق است ، زر نمیخواهم
چشم و روی تو در مقابلم و ، آسمان و قمر نمی خواهم
تیرغم سوی من نشانه روی ، خوش نشان بر دلم ملالی نیست
هرچه از دوست میرسد نیکوست ، سینه دارم سپر نمیخواهم
چون نهالی به جان نشاندمت و ، با غم دل به ناز پروردم
سایه ات را دریغ می داری ؟، من که از تو ثمر نمیخواهم
در شب پر شراب موهایت ، گم شدن هم چه عالمی دارد
عمر این شب دراز تا به ابد ، صبح روشن ، سحر نمیخواهم
مثل طفلی که پر شر و شور است ، بی خیالم هرآنچه بادا باد
از خطرها مرا نترسانم ، بازی بی خطر نمیخواهم
من که با یک تلنگر اخمت ، بشکنم در دمی فرو افتم
طاقت قهر کِی توانم داشت ، نازُکَم من تبر نمی خواهم
غیر از آن کوچه ای که اول بار ، دیدمت، آشنا شدم باعشق
گرچه بی تو جهنم غمهاست ، از گذاری گذر نمیخواهم
تکیه بر کشتی هنر نزنم ، آسمان شوکت هنر شکند
عاشقم ، رندم و نظر بازم ، بیش از اینها هنر نمیخواهم
#محمدرضا_بهرامی