رژلب دولچه گابانای صورتی
می خواهی بروی؟ برو بهانه نیاور! من از تکرار خاطرات کهنه ی نیش دار خسته شده ام...
می خواهی بروی ؟دنبال بهانه میگردی؟! بهانه ای بهتر از این که دگر قلبی برای عشق ورزیدن و چشمی برای دیدن ندارم؟
می خواهی بروی؟ شتاب کن دیر می شود! می گویند غم مسری است ..می ترسم درد غم باری که اعماق وجودم را می جود و مرا به استیصال کشیده است تورا مبتلا کند....
نه اندکی بمان...حرف دارم...دور تر کنار پنجره ای که همیشه از پشت آن به خیابان خیره می شدیم و به طرز راه رفتن کهنه فروش پیری که چهارشنبه ها غروب لنگ لنگان گاری بزرگ و کثیف خود را هل میداد و می گذشت می خندیدیم،بنشین!
نیازی نیست به من زل بزنی تا با تو سخن بگویم...
نگاهت را هفته هاست از من دریغ داشته ای و من به سخن گفتن با تنها یادگاریی که از تو برایم باقی مانده است عادت کرده ام.
نمی دانم یادت هست یا نه ،انگار همین دیروز بود وقتی برای اولین بار بوسیدمت خودت را در آغوش من رها کردی و با کلماتی بغض آلود گفتی هیچ وقت ترک تو نخواهم گفت.
سرزمینی که از آن می آیم باور کن جای خوبی نیست
سوغاتی جز ضجه های پنهانی یک مرد که غرورش شکسته است ندارد
وگرنه میدانی من همیشه برایت سوغات آورده ام
میز شماری 14 کافه مهتاب دلش لک زده برای خنده های تو .
میزست دیگر عقل که ندارد حسودیش می شود می گوید سر میز دیگری می نشینی و می خندی درست در همان کافه !.
ساعتش را اما به من نگفت ...(میز ها گاهی تودار هستند...)
هنوز هم دوس داری دم غروب سرمه ای از سیاهی شب به چشمانت باشد و بی هوا از خانه بیرون بزنی و دست در دست کسی که دوستش داری به کافه بروی؟
چند صباحی است دستانت را لمس نکردم....
هنوز وقتی کسی دستت را می گیرد خجالتی می شوی؟
هنوز دوس داری برایت شعر نو بسرایند و موهایت را با ریتم آهنگ هی تو پنک فلوید شانه بزنند؟
یا مثل بقیه ی شهر عاشق "دور دور" شده ای و به جای یک فنجان چای قندپهلوی داغ حالا بال مرغ را با (****) جک دنیل میل می کنی؟
به من گفتند، اما من را که میشناسی !تا چیزی را با چشمانم نبینم باور نمی کنم....
با چشمانم هم دیدم اما باور نمی کنم ! نکند اینقدر پی تو بودم همه را شکل تو می بینم؟! حتما همین است...اه من چقدر بدبین شده ام ..چطور ممکن است تو با لبانی آغشته به همان رژ لب دولچه گابانای صورتی ای که برایت خریدم کس دیگری را ببوسی ؟!
حتما اشتباه دیده ام.....
و...
رژلب دولچه گابانای صورتی-دفتر"نامه هایی که پستچی آن ها را جوید"-الیاس بشری
1 فروردین 1395 ساعت 00:8 دقیق ی بامداد
سوغاتی جز ضجه های پنهانی یک مرد که غرورش شکسته است ندارد
وگرنه میدانی من همیشه برایت سوغات آورده ام
میز شماری 14 کافه مهتاب دلش لک زده برای خنده های تو .
میزست دیگر عقل که ندارد حسودیش می شود می گوید سر میز دیگری می نشینی و می خندی درست در همان کافه !.
ساعتش را اما به من نگفت ...(میز ها گاهی تودار هستند...)
وایییییییییییییییییییییییییییی
چقدرزیبا بود
دلنوشته بود اما اشکم رودر اورد
بس که زیبا وبا احساس بود الیاس عزیز
عالیییی عالییییییییییییی
مطمانم قلمت روزبه روز بهتر میشه
چون احساس واندیشه ات محکم است
دست مریزاد