وقتی که برگ درختان سبز می شود
دلم برای پاییز تنگ می شود
بوی عید می آید از بازار شهر
بدبخت دلم
که گرفتار طرح و رنگ می شود
پیراهن و شلوار و کفش
پرده ها جدید،فرش ها تمیز
طفلک
کودک ایستاده پشت چراغ
با قطره ای اشک از چشمان مادرش
مزه ی بادام و پسته
برایش تلخ می شود
دلم برای پاییز تنگ می شود
سرد بود،اما حسرتی نبود
پاییز است دیگر
عاشق و مهربان
می ریخت رنگ ها را بی دریغ
بر سر هرکودکی
که دچار لرزش می شود
خداراشکر،وقتی پاییز می شود
صورت زرد هر فقیر
مثل اغنیا
سرخ می شود
.
من شاعرم
عاشق قلم و پاییز و دفترم
ببخشید،حواسم نبود
چند روز دیگر رمضان می شود
می دانم
کمی کسب و کارت کساد می شود
دسته دسته معده های خالی
با ابروانی گره کرده
دل های تو خالی
بر سر سفره سرازیر می شود
دور و نزدیک،دوست و آشنا
همه جمع
سفره ها رنگ به رنگ
عطر آش و کباب و مرغ و زعفران
لحظه ی افطار می شود
آیا دل چند خرما و کمی نان هم
برای تو تنگ می شود؟
.
بزرگ تویی،به وسعت دریاها
بیچاره منم
که لحظه ی استجابت دعا
یا لحظه ی نذر غذا
دلم برای دختر همسایه تنگ می شود
.
گوش شهر از صدای اذان کر می شود
کوچه از نفس ثروت و ریا پاک می شود
نمی دانم
وقتی که ربنا پخش می شود
دل خدا هم برای تو تنگ می شود؟
.
از آن لحظه که تو را دیده ام
از عشق نوشتن
برایم عذاب می شود
درست همان لحظه است
که دلم برای سربریدن ایمان
تنگ می شود
نفرین میکنم
چراغ های شهر را
فقط به من بگو
وقتی چراغ راهنما زرد می شود
تو هم
دلت برای خدا تنگ می شود؟
.
ای ژولیده ی مرد گشته از انتظار
خوابیده بخت تو در خاک این دیار
غمگین مباش
بالاخره
چراغ زندگی ات سبز می شود
روزی که دل های خفته در سجاده و نماز
مانند آسمان
هم رنگ درد می شود
.
گاهی چه دیر
اما
دلم برای خدا تنگ می شود
م.حریفی....بداهه...تهران...95/3/12
التماس دعا