هزار سال گذشت از دم زمانه ی تو
هنوز چشم جهان است به آستانه ی تو
هنوز باد بهار است و بوی عطر شما
هنوز می شکفد غنچه از جوانه ی تو
هنوز از کرمت سکه می زنند در عرش
هنوز سهم سخاوت دهد خزانه ی تو
هنوز نان یتیمانه ام رسد هر شب
به لطف کیسه انبان و دست و شانه ی تو
عجب مبود دلم را خرابه می گردید
خرابه داشت خبر از ره شیانه ی تو
درون چاه چه گفتی مگر، نمی دانم
که سینه پر شده از اشک عارفانه ی تو
و فُزْتُ و رَبِّ الْكَعْبَة را که می خواندی
چه کرد طفل یتیم وغم و بهانه ی تو ؟
همان که باب یتیمان شهرشان بودی
مپرس که او چه کند با یتیم خانه ی تو
قسم به آب روان که مهر زهرا بود
مگو چه شد به ابولفضل، دست و شانه ی تو؟
چو راز مشک گشاید و آب سخت فرات
که عرش به فرش بیافتد از حیدرانه ی تو
تویی که دادستانی چگونه روز جزا
رقیه داد ستاند از عادلانه ی تو
سپاه شمر چه گوید به ذوالفقار جواب
چه بین ابن زیاد است و تازیانه ی تو
هزار سال گذشته هنوز هم تازه است
غم حسین تو و داغ جاودانه ی تو