هوس و عشق ( دوم)
گر قبول افتد تو را جان مي دهم
هر چه دارم از وجود، آن مي دهم
خام بود آن دخترو در فكرشوي
اين چنين بودش وي اندر آرزوي
گاه باشد كودك از حول حليم
با سر اُفتد اندرون ديگ حليم
سر بسوزد از حرارتهاي آن
همچو زهري ، تلخ گردد طعم آن
هيچ دستي ني توان ياري او
چشمها در سوگ و در زاري او
اين چنين مقبول افتادش به دام
دخترك شد طعمه ايي از بهركام
چند گاهي چون گذشت از همسري
آن جوانك شد به سوي ديگري
گفت ما را بس ز عشق دخترك
چند گاهي بهره برديم از خرك
يك خر ديگر ببايد شد به كار
روي دوش ديگري بايد سوار
ديگري هم چند روزي يار شد
نو شكفته آن دگر هم ، خار شد
چون هوس بي ريشه آمد از درون
رشد نامحدود دارد در برون
ناگهان ديدي وجودت را گرفت
جاي هر عشقي درونت را گرفت
خود نمايي مي كند بهتر ز عشق
حد و مرز ازآن نبيني همچوعشق
چون كه بي ريشه مجالي يافت آن
ازوجودت صد چوخود را بافت آن
سوي ديگر شد جوان از بهر كام
چشم بسته، ناگهان گشت او به دام
اين يكي زيبا رخي زن هرزه بود
هرز او بيش از جوان هرزه بود
دام گستر بود ودامي سخت داشت
صد جوان هرز ه ی بدبخت داشت
عاقبت شد شوي آن زن این جوان
بي خبر از نقشه هايش در نهان
چند گاهي وصل ايشان چون شدش
آن جوانك برده ی آن زن شدش
زن وصال ديگري در جستجو
اين جوانك روز و شب در بند او
چون جوانك غيرتش آمد به جوش
جام زهري از غم او كرده نوش
پس تقاس ظلم خود دادش گران
از هوس آمد پديد مرگش چنان