فروغ
چون كه خورشيد آمد اندر در آسمان
جملگي اجرام عالم شد نهان
چون فرو شد آن پس كوه بلند
ديگران پيدا شدند با نور چند
باز روز آمد پس آن تيره شب
باز گرديدند نهان نوران شب
اين چنين خورشيد تكتازي نمود
با جهان هر روز وي بازي نمود
ديگران را بس حقير انگاشت او
نور خود را برترين پنداشت او
طعنه ها هردم زد او بر نور ماه
كه اي تو را هستي بود از نور ما
گاه گفتا از ستاره در جهان
نور او اندك شمردش آن زمان
عاقبت يك روز ماه از روبرو
در قرار آمد زمين و نور او
آن زمان تاريك شد كل جهان
اين چنين خورشيد آمد در فغان
ماه گردون پس سخن آغاز كرد
سالها تحقير خورشيد باز كرد
گفت آري نور من از نور توست
هرچه دارم روشني از روي توست
بي رخ تو اين زمين تاريك باد
تار بين هست و نيست باريك باد
گرچه خورشيدي تونزدم اين زمان
ليك همچون ذره ايي در آسمان
گر كه نور آن ستاره كم بود
فاصله خود عامل اين كم شود
صد هزاران سال پيمودست راه
تا ببيني نور او در يك نگاه
صد هزاران چون تو آمد در وجود
گر ببيني نور آن كردي سجود
گر كه چشم دل گشايي در جهان
صد ز خود برتر ببيني اندر آن
در جهان آدمي، گاهي چنين
آن يكي خورشيد و ماه گرديده اين
خود ستايي مي كند خورشيد سان
نور ما باشد چنين يا آن چنان
خود نمي داند كه بسيارند كس
بهتر از او ليك ظاهر همچو خس
گر به نزديكش فروزان آمدي
از چنين نوري تو حيران آمدي
عاقبت از اين جهان هست ونيست
رخت بر بنديم و مي گرديم نيست
هر چه اندر ذات ما آمد پديد
ذره ايي باشد كه از او آمد به ديد
كي بود مستي بدون آن شراب
كي رطوبت مي شود بي ذات آب
آيتي ما بوده ايم از آن وجود
ورنه خويش ما چه باشد در وجود