درد هجران
آن يكي دردي درون خويش ديد
نرم نرمك از برون، دل ريش ديد
درد او از ميل بودش سوي او
درد او چون سيل مي شد جوي او
درد هجران داشت در جان وجود
هجرت از خويش و بسوي آن وجود
چون كسي كو در بيابان جاي شد
سمت و سو گم كرده جوي آب شد
هر طرف چون بنگري بيني تو آب
نزد آن چون آمدي بینی سراب
در تقلا تشنگي افزون شود
از غم او هر دلي پر خون شود
اين چنين نوميد از وصلي چنان
تن به مردن مي دهي در هجر آن
عاقبت درد جوان از حد گذشت
ناله ها از سينه و از سر گذشت
پس بناليد و گله آغاز كرد
سفره دل نزد يارش باز كرد
پس چرا پنهان نمودی روي خود
از چه رو ما را كشاندی سوي خود
صد اشارت از تو آمد سوي ما
صد بشارت داده اي در كوي ما
خود اجازت داد ايي در كوي تو
چون گدايان خسته اندر جوي تو
خود به مي آلوده كردي جان ما
مست از آن رو گشته ايم جانان ما
يار و غمخوارش بگفت آرام گير
پس زبان نيش خود در كام گير
گر بخواهي وصل روي نازنين
سر فرو افكن به سوي اين زمين
گر سرافرازي و خواهي وصل ما
صد ببيني همچو ما، ني اصل ما
فرق بين اصل و فرعش باز دان
اصل آن سود آورد، فرعش زيان
شيشه چون الماس كردش دلبري
نزد نادان چون شدش دل مي بري
فرد دانا فرق اين داند ز آن
قيمت هر يك بگويد بي گمان
بعد از آن بگذر ز من تا ما شوي
خالي از خود در دل ما جا شوي
رود را بنگر چه سان دريا شد او
در گذار از خويش آنجا جا شد او
گر ز رود پرسي چه بودي دروجود
او نمی داند چه سان ناچيز بود
چون ز ياد خويش بردي خويش را
گوهري رخشان نمودي خويش را
بايد از او نيز داري چشم خود
پس تهي گردي از او و خويش خود
چون ز او هم هيچ ماندي در وجود
مي شود سويت فرشته در سجود
آنزمان آدم شوي از خشت خام
روح حق گيرد وجودت را تمام