دوره ی اوج کلیسا در قدیم مردمان گردیده بودنددراثیم(گناه)
گشته بود دام خرافه چون بلا بر سر آن مردمان بی نوا
هرکشیش گردیده بود تاجر مآب مردمان پیرو بدنبال سرآب
شد بهشت ابزار کار راهبان می فروختند قطعه هاازآن مکان
مردم نادان وبی تحقیق به دین می خریدند هی بهشت از کاسبین
جای هر قطعه بهشت دادند طلا تا شوند دور از جهنم یا بلا
جای سیم و زر به این نابخردان کاغذی با نام بنجاق داده بودند دستشان
زین میان یک مرد دانا ، با صفا رو به مردم کرد و گفت بی ادعا
این عمل باشد دروغ پرفریب هست بهشت دست خداوند حبیب
مردم نادان بخندیدند به او طرد کردند مرد دانا را به هو
مرد در خلوت نشست با فکر باز تا نماید چاره ای بهر نیاز
بعد آن فکری به خاطر گشت روان رفت کلیسا نزد راهب او دوان
گفت : جهنم می خرم قیمت بگو کرد تعجب راهب از دیدار او
مرد گفت کل جهنم می برم قیمتش برگو که آتش می خرم
گفت: راهب سکه ای ده تو تمام تا جهنم را فروشم والسلام
مرد داد یک سکه و خشنود شد راهب هم بنچاق آن را داد زود
مرد با شادی و شوری بس زیاد رفت در بازار شهر و کرد داد
ایهااناس من خریدم این جهنم را تمام خوش ندارم هیچکسی را راه دهم من والسلام
پس دگر لازم نباشد هیچ تلاش تا خریداری نمایید آن بهشت دلخراش
شاعر: آدینه
آن شخص مارتین لوتر بود...