من چهل گیس قصه های کهنه هستم
افتاده در زندان دیوی سخت مجنون
شیون کشیده بوف کوری سرنوشتم
یک شب به روی بام خانه ،مات ،محزون !
من از اساطیر زمان خویش هستم
چابک سوار دشت های قاصدک خیز
می آیم از گوری که زنده دفن بودم
با چشم های گود در کاسه ،زبان ریز
من دخترم، در یک حراجی بَرده بودم
انسان نمایی عاشق چشم سرم شد!
خنجر کشید و بندهایم را رها کرد
زندان خود برد وتمام باورم شد!
می بافم از مویم طناب دار خود را
با میله ی چشمان هیز شهوت آلود!
جنسم که مزه می شود در خلوتی تلخ
تی پای خورده ،بی رمق ،دیوانه شالود!
من مادرم ،پابند طفل در بغل رام
جسمم پر است از زخم های پاره پاره
روح بلندم، نعره می زد، جای تو نیست
مهر دلم می گفت: کو یک راه چاره !
من چهل گیس قصه های کهنه هستم
راوی درد زن ،«نه یک انسان »....نه حیوان !
در آفرینش بی گمان هم سهم دارم
حقی برایم نیست در وادی ِحیران
شعری زرنج مادران عصر تبعیض
یک شب به روی دار قالی خواهم آویخت!!!
چل تکه ای همرنگ خون خواهرانم
عکسی درون قاب خالی خواهم آویخت !!!