بر چهره ی دنیای شما انگ ریا...
بر سینه ی سجاده ی ما سنگ ریا...
یک واعظ شیرین سخن از اهل زمین
می زد به سر و سینه ی خود رنگ ریا...
گلهای قشنگ سرخ ما را چیدند
هی داد زدیم و داد..هی نشنیدند
ما ریش نداشتیم اما آنها
یک عمر فقط به ریش ما خندیدند !!!!
پیش آمده یک حادثه ی ساده شبی
انگار که شهر از نفس افتاده شبی
این شهر ِ پر از دغدغه و غصه و غم
راحت شده از غصه و جان داده شبی