بر گردش سهمیوار خویش ایستاد،،
با تحدبی
که از سنگینی سالها سخن میگفت...
به وقار سپیدی برفهای کوهستان، انتظارش
به عطر داغ آفتاب در عبور فواره
و انعکاس حوض بیضی آبی...
ساعتش
با ترانه ی نارنج ها،، چون همیشه
سخاوتمند،،، در انتظار اردیبهشت...
.
.
.
-و هیچکس نشنید
او چقدر! بهار را دوست میدارد-
دست رنجورش ، بر دوش مهربانی چوبین
روزهای گرم و سبز خویش را میجست
و توده ی آتشفشانی قلبش،،
با تورق لبریز خاطراتش باز
از غرور پر میشد
-که در رخوت دوداندود این دنیا به سرفه نشست-
و
پشت تابوت شیشه ای
چشمانش
در رد پای رنج ها ساکت ماند...
خیره بر آسمان و کبوتر ها
که بر فراز حجمهای لغزنده عبور میکردند
و کسی نشنید،،
کهنسالترین درخت خانه چقدر تنها ماند...
و او بود
که در آرامش نجوای ترک خورده ی ابرها
به رسم شقایق های تا ابد عاشق
زیر نوازش لبریز شرجی باران چتر خویش را بست
و دیگر هرگز
کسی ندید
نگاه خسته ی مرد بزرگ را
که پشت باغچه ی نورها غزل میخواند
و برای من
به قیمت اقیانوس جاری بود...
...
بهار نکیسایی وزید
رسالت قلم همین بود...دلیلی که ستارگان، از اتاق او سربازمیزدند...!
سپاس از استاد گرانقدرم جناب جزایری ارجمند
با آرزوی ایامی سبز
تا روزی که قلم دوباره جوانه زند... شاید.........بدرود...
..."رها رها رها من "