پنجشنبه ۲۹ آذر
|
آخرین اشعار ناب ملیکا راحیل
|
حس می کنم آبادی دشت و دمنت را، بو می کشم از دور شمیم دهنت را
بگذار کمی دور و برت مست بچرخم، فرصت بده بر سینه ی من عطر تنت را
گفتند تو داری به همین شهر میائی، این مژده مرا در عطشت کرده هوائی
چندیست که من منتظرم، پس تو کجائی؟ تا جشن بگیرم خبر آمدنت را
دل منتظر لحظه ی دیدار نشسته، هر روز دم سایه ی دیوار نشسته
مشتاق نگاه و بغل یار نشسته، از شوق به تن کرده تنم پیرهنت را
می خواستم از چشم تو یک بوسه بچینم، تا آخر عمرم دم پایت بنشینم
من منتظرت زنده نماندم که ببینم، مهمان شده ای سردی خاک وطنت را؟
بگذار خودم را به تباهی بکشم من، بر زندگی ام خط سیاهی بکشم من
دیگر نفسی نیست که آهی بکشم من، حالا که رساندند به دستم کفنت را
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.