باغچه ای دارم آن گوشه ، کنار درب ورودیِ پلاک سی و هفت نبش خیابان درختی
دوچنار، در وسطش یاس قشنگم که احاطه شده دربین، یک دوسه چند شمشاد جوان
صبحها به درختانش می دهم آب دل خوشم جمع کنم برگه خشکید ه شان را
ساعتی غرق تماشای درختان باشم
این چیست : یک پیچک سرگردان آغوش گشوده برآن یاس قشنگم پیچک زشت
اولین روزکه چشمم به وجودش برخورد
عهد بستم که به فردا نگذارم برسد انفاسش
صبح فردا که بنا برعادت، بنشستم برآن یاسِ قشنگم
دیدمش خرم ودلشاد پیچیده براو سخت
بازکرده همه گلهای درونش یاس قشنگم
سخت برآغوش کشیده همه اجزای گیاهم پیچک زشت
نفسم بندآمد خون به مغزم فوران کرد و به یکباره گرفتم، همه شاخ وتن و برگ وگل و ریشه آن پیچک سرگردان را
ریز ریز کردم و ریختم همه جان وتنش را
خنده ای نامشهود، مزه پیروزی ، حس خوب وخنک داشتن قوطی پپسی
درتمام بدنم جان بگرفت
شیطنت بازسراغم آمد نگذاشت خوب براندازکنم یاسم را
متهم بود چرا سخت نبود، سفت نشد ، دل به آن پیچک سرگردان داد
به جزا داده ام اش فرمان دگر " آب ندادم به گیاهم درآن روزبلند "
شب گرمی است نهیبی به خودم هم زده ام
"مرد زیر این هرم هوای چهل وشش درجه تو چطور بی وجدان به گیاهت نرساندی یک قطره آب"
چهل وشش درجه چهل وشش درجه چهل وشش درجه
خواب خوش که چه آسان ببرد چشم ودل ساده من را
صبح گاهان به هوای دل خود جهت دلجویی ظرف آبی دردست نزد آنان رفتم سوت زنان
سر به هوا
ناگهان خشک شدم ، سرد شدم ، لبم از درد به یکباره به سمتی کج شد
من که اورا کشتم
همه شاخه وبرگ و تنه وریشه آن پیچک زشت
که به دست خود من ریز بشد
همه سبز سبز بود
لیک پیچیده درآغوش همه باغچه ام پیچیده در آغوش همان یاس قشنگ
که شده باغچه اش
باهمان یاس و چنار و دوسه چند شمشاد جوان