حاکمی گفت اینچنین با تاج خویش
کای گُهر غره مشو بر جای خویش
گرچه آن بالا نشستی اینچنین
گر مَنَت خواهم گذارم بر زمین
این گُهر ها را که داری از من است
وضع تاج بی گُهر بس روشن است
این بگفت و تاج از سر بر نهاد
تاج از دستش بلغزید و فتاد
بر زمین خورد و شکست اندر زمان
هر گُهر دانه به سویی شد روان
چون ندانی تو که نعمت از کجاست
گر شود نعمت ز دستانت ، رواست
دید بر سر تاج و نادید آن سرش
سر نباشد چون کند تاجش سرش
خود بدید او مالک تاج و گُهر
مالک سر را ندید آن بی بصر
پس خطاب آمد ز بالا حاکما
غره ای بر تاج و نِی در یاد ما
هر چه را داری تو اکنون از من است
از من است آن جان که اکنون در تن است
گوهری بر تاج بنشاندی کنون
غره ای بر این هنر ای ذوالفنون
بس گُهر ها که به تو آویختم
با دمیدن در گِلت جان ریختم
این همه نعمت نهادم در برت
تا ببینم میکنی بالا سرت؟
گر بر این تخت و حکومت غره ای
نزد گرگ نفس خود چون بره ای
بره چون سازد جکومت ناخلف
او که رعیت می ندارد جز علف
مال و گنج و شوکتت کردم فزون
تا بسازی شکر و آیی اندرون
سرزنی در جان و یابی گنج خویش
می نسازی در خزانه گنج بیش
گرتورا گنجت ز عالم بَر شود
عاقبت مرگ است و عمر آخر شود
یاد کن زان کو که حاکم بر دلست
قصر را وانه که از آب و گِلست
یاد کن زان کو که لطفش دائم است
او که خود ذاتست و بر خود قائم است
یاد کن زان کو که دادت مال و جاه
یاد کن از او و از یادش مکاه
جاکمی را کو به نفسش بنده است
مایه ی تفریح و باب خنده است
تاج بر سر کی نشان شاهی است
بل نشان بر خبط و بر گمراهی است
حکمرانی که به تاج و تخت نیست
تاج بر فرق تو جز یک رخت نیست
جاکمی کن نی به تاج و تخت خویش
ار توانی بر قضا و بخت خویش
تاج را بگذار و دل کن تاج خویش
تا نبردت نفس با آماج خویش
حاکمت دل ساز و خود را بنده کن
نفس را پیش دلت شرمنده کن
گر به خود حکمی توانی ساز کن
حکمرانی را زخود آغاز کن
تا بیاموزم تو را درس کیان
تا کنندت سجده ها افلاکیان
هان مکن دل خوش به یاران بَرَت
سر بجنبانی بِبُرند آن سرت
گر کنندت سجده ای از بیمشان
کی بُوَد فایده در تعظیمشان
سجده شان تعظیم بر ترس خود است
سجده های اینچنین بس بیخود است
قامتت را پیش نفست راست کن
سجده کروبیان را خواست کن
گر نباشد نفس شیطان خویش تو
سجده می آرد ملک در پیش تو
اینچنین ملک و حکومت را بجوی
تا که گردی از حکومت کامجوی
سروده شده در 1377