چند روز پیش با قدیمی ترین دوستم در فضای مجازی مشاعره می کردم که گفت شعر های عاشقانه و عارفانه به خصوص سبک هندی ام را بیشتر از دنیای وحوش می پسندد! همین حرف باعث به وجود آمدن این بداهه شد (البته با کمی ویرایش!)
قصه ی من..
گاه در لابه لای زمانه
گاه در قصه ای عاشقانه
گاه در برگی از دفتر شعر
می نشینم به دل چون فسانه
گاه چون زخمه ای می کشانم
پنجه ای روی دل های غمگین
گاه می نالم از درد جانکاه
-درد دل های پر نفرت و کین-
آه از عمق نادانی من...
آه از دست این سادگی ها
می نویسم بر این صفحه ی صاف
قصه ی عشق و دلدادگی ها
شعرهایم اگر ساده هستند
قصه ی مردمانی شریفند
ساده و بی ریا، پاک و معصوم
حاوی نکته هایی ظریفند
می شود قصه را پرورش داد
-قصه ها را به دل می کشانم-
چون که زاییده شد وقت موعود
قصه ها را به دل می نشانم
شعرهایم پر از گرگ و روباه
غوک ، آهو ، و شیر و عقاب است
خود، تو فهمیده ای ماجرا چیست...
قصه ی آدم است و نقاب است...
1393/6/30
پ.ن.عصر بود در مغازه نشته بودم، حدود ده دقیقه طول کشید ، برای میثم دانایی خواندم و گفتم می ترسم احساس شود می خواهم از خودم تعریف کنم... تازه آن وقت فهمیدم چه قدر ترسو هستم...
پ.ن.
تقدیم به آن دوست قدیمی...