"همیشه آخر شعرم سیاهی ست "
گسل ها خفته در عمق نگاهت
که می ریزد مرا در خود چو آوار
تنم آماج و سنگ و شانه هایم
صبور و منتظر , لبریز دیدار
تنی رنجور و جسمی مانده بر دوش
قدم هایی پر از کابوس رفتن
گذر گاهی که از اشباح موهوم
دریده چشم بغض آلوده بر من
که همچون ریشه های مانده در گل
جنونی از تب ات بر دوش دارم
در این تقدیر تلخ و شوم شبگیر
هوای گوشه ای آغوش دارم
***
مرا با چشمهایت زیر و رو کن
بکش دست نوازش لای گیسو
غزل باران شعر و بوسه و باز
صدایم کن :کجایی ؟! ناز بانو
بیاور نازبانو گونه هـــــا را
بیا گل واژه در کامت بریزم
پناه حرف های در به در باش
غبار از شانه ها کم کن عزیزم!
بیا امشب به هم نزدیک باشیم
من و تو ساده چون پیراهن و تن
هزار و یک شبی دیگر بسازیم
لبالب از شراب از لب گرفتن
...
***
در آغوشی که بی صبرانه باز است
سکوت ممتدت قربانی ام کرد
سپاهی از قفس در باورم ریخت
که بین واژه ها زندانی ام کرد
عجب اوهام پوچی دارم امشب
من و تو سینه و باران و خنجر
سرم را می کشم از وهم بیرون
خودم هستم , خیال و شعر و دفتر
خطوطی مضطرب از چشمهایم
مورب می کشی تا شانه هایت
همیشه طرح خام نقشه ام را
بهم می ریزد اندوه صدایت
همیشه آخر شعرم سیاهی ست
تو از من دوری و اندوه بارم
سرم را بسته ام از فرط هذیان
در این سر یک قبیله درد دارم
***
ببین امشب نگاه کوچه سرد است
و من باز از هجوم گریه لبریز
بهاری از تو در من ریشه دارد
ولی جا مانده ام در بغض پاییز ...