ای دوستان بخوانید ؛ این داستان زیبا
حیران ز مکر نسوان؛مانی تو بی مهابا
در جاده ایی تصادف؛بنمود مرد نادان
مردی که او ندانست؛از مکرْ هیچ الفبا
خودرو در این تصادف؛گویی شده قراضه
با زحمت فراوان ؛ آن را خریده بابا
له و لورده گشته؛خودروی هر دوتاشان!
ناگه که شد نمایان ؛ بانوی دل فریبا
گفتا به مرد بدبخت؛ شکر خدا برادر
چون هر دو تندرستیم؛ نیستیم نا شکیبا
حالا که جان سالم ؛ در برده از تصادف
نوشی کنیم ز مشروب؛سالم بمانْد ؛عجیبا
با شدت تصادف؛شیشه ز می بجا ماند
چون خسته ایم و اکنون؛می گشته است نصیبا
آن زن گرفت شیشه؛جامی ز می نمود پُر
دادش به مرد نادان ؛ نوشید او قریبا
جامی دگر بدادش؛ تا غصه را زداید
آن مرد باز نوشید؛ گفتش سلام رفیقا
چون مست گشته آن مرد؛گفتا به زن چرا تو
نوشی ز می نسازی؛از چیست ای نجیبا؟
گفتش به خنده بر مرد؛پس منتظر نشینیم
تا افسر مجرّب ؛ آید که او غریبا
لختی گذشت افسر؛در صحنه شد نمایان
چون دید هر دو ماشین؛از هم گسسته آنجا
گفتا به مرد مفلوک؛مستی و حق به زن داد
مردک به هوش آمد؛ پاره نمودْش دیبا
دیدی فریب زن را؛ ای دوستان شاعر
پختست نان بد زن ، با کاسه ایی ز شوربا
دادش به مرد مفلوک ؛ تا باز فاتحْ گردد
گر زهر نیز دادش ؛ می گفت خوری مربا!!