با تو هستم روزگار،
نامردی ولی مرد نما
شکنی این همه دل
که شوی خونی دلی را حاصل؟
ز چه رو قلبی پریشان،
ز چه رو دیده ایی گریان
کنی و جای دهی
در دل من
خاکِ پر ازگِل
تو سیه کار شقی،که نمایی چو رهی
نشود آن ره تو،
غیر نیرنگ ؛ دنی
سوختی یار وفا دار مرا
کرده ایی غصّه ی بی حد و حساب بار مرا
نتوان مرد تو را خواند
در این دوره پر نامردی
که فراوان شده است؛
مهر ولی از سردی
شور و شوقم تو ستادی
که در این سن شباب
رفته پاک از رخ من
روشنی و رنگ و لعاب
نتوان حرف دلم را به کسی گویم و لیک
از نگفتن شده روزم
همه اش پر تب و تاب
چون که سربرگ همه روز تو بنوشته چنین
قصه از مهر و وفا نیست
همه اش پر ز جفاکاری و پیداست ،همین
تو عروسی ،ولیکن که هزاران داماد
به درون دل خود
جای دادی؛ هزارن فریاد
نشوی یک دل و یک رنگ کسی را جانم
چون نخواهی که
ببینی تو کسی را سرشاد
نفسی را آزاد
واژگون بینمت و آنچه
سزاوار تو هست
بر سرت آید و اینک
که تو را خوانم پست
رنگ از رخ بگرفتی که در این
سال و مه ِ عمرِ جوان
ننگ بر یاد تو و مهر تویی که
شده ایی همچو همان
پیرِزنان
من نه اول بُوَدم
نه که آخرنفسی
که خورم لطمه زدستت
چون تو مانی به مثال همان
لکّه سراب
که نماید به دل سرد کویر
خود بر آن تشنه ایی که
سنگ چو بیند ؛ گوید
به گمان آب چو پیدا شده اما
که چه آب؟
با تو هستم روزگار
بسته ایی چشم خودت را بسیار
ز من و خالق من هر چه که نفرین باشد
به تو بادا
به تو ای روبه پر مکر
و تو ای زشتْ سپهر غّدار