سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 15 ارديبهشت 1403
  • روز بزرگداشت شيخ صدوق
26 شوال 1445
    Saturday 4 May 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      شنبه ۱۵ ارديبهشت

      برای تو....

      شعری از

      بیژن آریایی(آریا)

      از دفتر برگی از تاریخ نوع شعر نیمائی

      ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۱۹ فروردين ۱۳۹۳ ۱۵:۴۳ شماره ثبت ۲۵۳۷۰
        بازدید : ۱۴۱۳   |    نظرات : ۴۱

      رنگ شــعــر
      رنگ زمینه
      دفاتر شعر بیژن آریایی(آریا)

      با تو هستم  روزگار،
       
       نامردی ولی مرد نما
       
      شکنی این همه دل
       
      که شوی خونی دلی را  حاصل؟
       
      ز چه  رو  قلبی   پریشان،
       
      ز چه رو دیده ایی گریان
       
      کنی و جای دهی
       
      در دل من
       
      خاکِ پر ازگِل
       
      تو سیه کار شقی،که نمایی چو رهی
       
      نشود آن ره تو،
       
      غیر نیرنگ ؛ دنی
       
      سوختی یار وفا دار مرا
       
      کرده ایی غصّه ی بی حد و حساب بار مرا
       
      نتوان مرد تو را خواند
       
      در این دوره پر  نامردی
       
      که فراوان شده است؛
       
      مهر ولی از سردی
       
      شور و شوقم تو ستادی
       
      که در این سن شباب
       
      رفته پاک از رخ من
       
      روشنی و رنگ و لعاب
       
      نتوان حرف دلم را به کسی گویم و لیک
       
      از نگفتن شده روزم
       
      همه اش   پر   تب و تاب
       
      چون که سربرگ همه روز تو بنوشته چنین
       
      قصه از مهر و وفا نیست
       
      همه اش پر ز جفاکاری و پیداست ،همین
       
      تو عروسی ،ولیکن که هزاران داماد
       
      به درون دل خود
       
      جای دادی؛ هزارن فریاد
       
      نشوی یک دل و یک رنگ کسی را جانم
       
      چون نخواهی که
       
       ببینی تو کسی را سرشاد
       
      نفسی را آزاد
       
      واژگون بینمت و آنچه
       
      سزاوار تو هست
       
      بر سرت آید و اینک
       
      که تو را خوانم پست
       
      رنگ از رخ بگرفتی که در این
       
      سال و مه ِ عمرِ جوان
       
      ننگ بر یاد تو و مهر تویی که
       
      شده ایی همچو همان
       
      پیرِزنان
       
      من نه اول بُوَدم
       
      نه  که آخرنفسی
       
      که خورم لطمه زدستت
       
      چون تو مانی به مثال همان
       
      لکّه سراب
       
      که نماید به دل سرد کویر
       
      خود بر آن تشنه ایی که
       
      سنگ چو بیند ؛ گوید
       
      به گمان آب چو پیدا شده اما
       
        که چه آب؟
       
      با تو هستم روزگار
       
      بسته ایی چشم خودت را بسیار
       
      ز من و خالق من هر چه که نفرین باشد
       
      به تو بادا
       
      به تو ای روبه پر مکر
       
      و تو ای زشتْ سپهر غّدار
       
       
      ۱
      اشتراک گذاری این شعر

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


      (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0