سحر صبحی دل آرامی چُنین گفت
از این گیتی چه خواهی جان من سُفت؟
ندانی این جهان را نیست بنیاد؟
چرا هردم زنی تو بانگ و فریاد
عروسی هست هزار داماد ،فریبا
به خود بسیار دیده زشت و زیبا
وفاداری که باشد خوب و شیرین
به گِردَش هیچ نَبْوَد ، چون ز دیرین
وُرا خوانند جفا کار ، زشت کردار
نمانده با کسی نیکو به رفتار
بَرَد روزی تو را تا عرشْ بالا
دهد شُهرت به تو ، گردی تو والا
چنان سازد تو را غرق در مقامت
کُند زین کار او خود را به کامت
شوی از مستیش گاهی فراموش
به یکباره تو را آرد سر هوش
ببینی آن همه فرّی که بودت
به خود آیی و بینی چوُن ربودت
تو را از عرش راند آن بلدْ کار
کُنَد با فرش جانت آن زمان یار
خوری حسرت از این نامردِ غدّار
که من بودم وُرا هر دم هوادار
چرا با من چنینش بود، ندانم
ندانم از کدام فنش برانم
سپهر بی وفا خندد به ریشت
بیارد دفتر از مردم به پیشت
نشانت می دهد گوید ببینش
چه انسانها که بودند همنشینش
یکایک داشتند در دل دو صد برگ
ندانستند سرانجامشْان بود مرگ
کنون ای جان دل، بشنو تو از من
نبندی دل بر این نامرد و دشمن
ندارد مهر او با دشمن و دوست
تو هر چه خوانیش، بینی که در اوست