http://upload7.ir/imgs/2014-01/00293754866286975369.jpg
ز عشقش آنچنان زارم که مجنون
بمانَد مات و حیران ،چهره گلگون
شب و روزم گذشت در وصلِ آن یار
که آید در برم ، آن یار دلدار
به پندارم همیشه یار من بود
ز دیدارش دو چشمم کی بر آسود
نشستم تا بگیرم زو نشانی
تو گر عاشق شدی حالم بدانی
به امید وصالش در شب و روز
نشستم تا بیاید آن دل افروز
به پایش ماندم و امیدم این بود
به پاسخ مر رساند عشق من زود
بدانست عاشقی دل خسته هستم
درِ شادی به روی خود ببستم
به خود گفتم اگر یارم بیاید
غم و غصه ز قلبم می زداید
شوم خوشبخت ترین انسان به عالم
همان پیروز کامی را که دانم
کنم کوته سخن یارم بیامد
گره بگشا و دلدارم بیامد
نشست اندر برم با صد چم و خم
به دل گفتم فراموشم شده غم
چنان برق امید در چهره تابید
کجا مانند آن روز را توان دید
بگفتا من سخن را گفته بودم
اگر چه ساکنی در زنده رودم(اصفهان)
سخن گفت و دگر زو من نشانی
ندارم هیچ ردّی گر بدانی
چه زجری من کشیدم در شب و روز
نمی دانم که تا کی سازم و سوز
خبر آمد بَرِ من زان جفا کار
شده آن بی وفا با دیگری یار
روان خواهد شَوَد او بر آتاوا
از آنجا او رود آن سوی دنیا
برایش آرزومندم در آنجا
شود خوشبخت آن دخت دل آرا
نفهمیدم چرا زد پشت پا او
به بخت من،چرا بُرد از من آبرو
خداوندا چنان کن نارفیقان
وفاداری نمایند پُرُّ پیمان