تو میروی

تو میروی

تو میروی آهسته رو دل را مـــــــبر همرای خود

مارا به زندان مــــــــی بری زین رفتن تنهای خود

باخاطرات کهنه ات هــــــــــــرلحظه خلوت می کنم

مارا بشارت مـــــــــی دهی با وعده ی فردای خود

این عشق نا فـــــــــرجام ما اخر به پایان می رسد

هردم غزل خوان می شوم زین تلخ کامی های خود

تــــــــــــــو مــیروی بایک نظر مارا تماشا می کنی

مــــــــن مانده ام دلواپسی در شهر بی پروای خود

تو مــــــیروی این را بدان یک روز من هم میروم

زین ماجــــــــرا در این سرا زین درد ناپیدای خود

رفتی مــــــــــــرا آتش زدی تاحال می سوزم ببین

غیر از تـو من خاکسترم  آتش زدی در جای خود

این دل بدون عشق تویک مشت خاکِ بیش نیست

 خاکــــــــم بسر ای نازنین وای از دل تنهای خود

سیدظاهرموسوی 2014-01-02