دوشنبه ۵ آذر
راز شعری از فرید عباسی
از دفتر دیار نوع شعر غزل
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۲ ۰۰:۳۳ شماره ثبت ۲۱۸۶۰
بازدید : ۹۴۲ | نظرات : ۷۹
|
آخرین اشعار ناب فرید عباسی
|
سلام بزرگواران این شعر از اشعار قدیمی من است و بسیار در زندگی من تاثیر داشته است خوشحال می شوم در تکامل ان مرا یاری فرمایید ببخشید که طولانی است این شعر چهارده صفحه است که نمی توانستم همه را بیاورم تنها تکه هایی را که به هم می توانست ربط داشته باشد گذاشته اگر گاهی پراکندگی در آن دیده می شود به همین خاطراست چون میدانم که کسی دراین جمع حوصله خواندنش را نداشت ....! به هر حال این شعر یک رمان است و روایت آفرینش انسان و ارتباط انسان با خدایان از پیش از خلقت تا اکنون است و نیز رابطه ی شعر با خدا و مفاهیم الهی
ببخشید مجبور شدم توضیح بدهم درود بر همه ی شما بزرگواران
چشم به راه نقد هستم در کارگاه نقد
راز...
می توانم بنویسم راز یک پنجره را
راز یک دیوار سرد از عبور فصل برگ
بنویسم روی شانه های باد ، روی یک موج بلند
روی پیشانی ماه
می توانم بنویسم روی بال ناز گل ، روی یک ابر سفید به شعاع مستی قطره ی سرد
می توانم بنویسم هر کجا دل یک پنجره رو به چمنزار پراست
هرکجا قلبی هست ، هر کجا شعری هست .
به کبوتر گفتند ،زندگی پرواز است وکبوتر پر زد
به شاعری گفتند زندگی احساس است وشاعر شعری گفت
به تاجری گفتند زندگی بردن باری به شهر واژه هاست
من نمی فهمیدم .زندگی شمردن ثانیه های رفتن بود .
ما نمی فهمیدیم زندگی خاطره ی مردن بود.
روی بال آهنگی نوشته بود" زندگی فرود یک گام به آواز بلاست
ترانه یعنی سرنوشت .آنکه آهنگ نوشت .آنکه تصویر یک پرده میان دو عبور سرد شد ، آهسته مرد .
زمستان می لرزید ، وگلی پر پر گریه می کرد.
آفتاب، نصف شب می غلتید ..!.آینه یکباره شکست وتو در انتهای یک تصویر ، در کویر سرد یک نوار خام ، روی یک شاخه ی مست ، روی تقدیر دوتا آجر سرخ، روی بام خانه ی یک کبریت ...!
تو ی آتش بازی دونگاه غریب .در طلوع یک سئوال ، پشت ادراک گلی روییدی .
هی نوشتی ، هی کشیدم ، هی سرودی ، هی دریدم ، هی سرودم هی شنیدی ، هی دویدیم ، هی کشیدم هی پریدم .....، تو ندیدی ...!
سر هر سجده که بر می دارم ، بوی مطبوع تورا می شنوم
سر هر قصه که بر می خیزم ، دامنی دست دعا می ریزم
همه جا خورشید هست ، همه جا آهنگ هست همه جا رنگ تمنا آبی است
گفته بودی که خیابان خالیست ، طرح جدول رنگ این مردم نیست .
گفته بودم که چمن خانه ی ماست ، دل هرآینه بتخانه ی ماست.
رنگ مردم همه از نیرنگ است ، زیر دیوار برج دلها جنگ است !
سایه ها وقتی که ما خوابیده ایم ،پشت دیوار حضور تیر برق روی بام لحظه ها هوشیارند
به نفس نفس چراغ خانه ها ، به بغل بغل غرور شانه ها به دعا دعا غم دیوانه ها
تو همان شعور ذات هوسی که ندارد جز دلم همنفسی ....!
ما به تو محتاجیم .
چونکه بی توسفره ی هستی ما بی نان است ...!
آنچه می ماند زما یک نقشه ی بی جان است .
ما به تو محتاجیم .
چون که بی تو قصه ها بی روحند .وسبدهای خیال، خالی از میوه ی بیداری و شوروچراغ دل این آینه ها ساکت وکور،
تو زمان را به زمین بخشیدی
دل مارا به یقین بخشیدی
هر چه در دایره ی قسمت بود
همه را به یک امین بخشیدی
بر پر یک شاپرک ، بر دل یک شاعر مست ، شب آیینه شکست وتو پیدا گشتی ...!
گفته بودی که مرا دریابید .روی بال هرچه دارد پروبال .روی طیف رنگی درد
شعر من دارد بال ،شعر من دارد درد .وتو در شعر من هم پنهانی .
همه گلها رنگی ، همه دلها سنگی ، همه ی آینه ها راه رو دلتنگی ...! به که ماند رویم ؟ به چه ماند بویم ...؟ زکه گیرم مستی ...؟ من دراین گهواره ی بی هستی ....؟
روزگاری ، گاری اندیشه ام در خیال جاده ای متروک بود .اسب سرکش زمان اورا ربود.
درک ما اندازه ی دیدن ماست ، آه از این قطار بی در ک که رفت .در مسافت سکوت .جاده ای پر پیچ وخم .در میان کوره راه شب مست .
شانه ها دندانه های غیبتند .مو به مو راز به بازار برند .عاشقان بی اجرتند .عارفان بی قیمتند ...!
آب در سنگ مکوب .نور در خانه ی هر بوف مپاش .دست هر چشمه ی پاک به تن خاک ممال .
وتو در آینه ی این همه سال .روی گلبرگ خیال .روی شانه های مرگ .روی کوچه های برگ .زیر چشم آفتاب .در نگاه مست آب ، باز پنهان هستی ...! ودراین قافله با ما هستی ...
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.