از دور خانه ات را می نگرم ، شاید رفتنت راست نباشد و چشمانم به دیدارت روشن گردد ای عزیز رفته !
و شاید هم برگردی و کوچ تو از کوی ما افسانه ای کودکانه باشد و فرشته ی خوب قصه ی ما دوباره و چند باره برگردد و از سرزمین دلم رخت برنبندد .
کاش می شد دوباره ، ده باره و صد باره و هزاران بار در سایه ی ردای بلندت می نشستم و در زیر آفتاب صورتت سیر سیر گرمم می شد و شاید هم سیر می سوختم برایت ، کاری که شهامت آن را هرگز نداشتم !
تو از آن کوچه می گذشتی و من فقط به قامت رعنایت چشم می دوختم و جز سوختن کاری ازدستم برنمی آمد ، تو برازنده ی بسیاری از توصیف های من بودی اما چه کنم که عرضه ی ادای آن را نداشتم و پشت پنجره ی رنگ و رو رفته ی پاییز آن خانه ی کاهگلی جز نگریستن به اندام بهشتی تو و اندوه دوری از تو کاری از دستم بر نمی آمد وشاید هم بر می آمد اما من مرد عمل نبودم .
هنوز بوی نان تازه ی مادرت می آید ، بوی تند دود هیزم بلوط چشمانم را می سوزاند و شاید هم خاطرات کنار تو بودن اشکهایم را وادار به فرو ریختن می کند . بی چاره مادرت ! همیشه من را مهمان برشته ترین نانهایش می کرد و در کنار بساط گرم او زیر چشم دنبال تو می گشتم که با لباسی بلند و زیبا و آبی رنگ به رنگ آسمان یک شب بهاری پر از ستاره ی کوهستان در برابرم بگذری و ضربان قلبم را در میان گوشهایم که بر روی موج حرف های مادرت بسته بودم احساس کنم و تو هم چقدر با وقار از برابرم می گذشتی ، تو من را درک نکردی و شاید هم می خواستی به من ثابت کنی که خیلی با حجب حیایی ، اما زیبای دست نایافتنی من ، که اکنون با اویی ، متانت تو برای من چه ارزشی داشت جز آنکه رنج هایم را بسیار تر کرد ؟!
بسیاری روزها وشب ها تو را در لباس زیبای اناری ات می بینم که از میان کوچه ی خاکی روبروی خانه مان با لبخندی آسمانی می گذشتی و پنجره ی چوبی پوست انداخته ی پیر خانه ی ما را زیر چشم نگاه می کردی و دنبال چه بودی ! نمی دانم ، اما خوب می دانم که با دل بی چاره ی من چکار که نکردی ؟
من آمدم و تو هم آنجا بودی ، او هم آنجا بود ، من و تو و او و تو ، منی که همه ی توانم را از وجود تو می جستم از خانه ی چشمان زیبایت بیرون کردی و به چشمان او پناه بردی و خیال می کردی من که برایت و برای به دست آوردنت از خیلی چیزها می گذشتم ، نمی دانستم و کاش هم نمی دانستم و می توانستم خودم را به جهالت زنم ولی حیف که نمی توانستم .
پس از آن شب پر ازماجرا و قبل از آن هم حق با تو بود ، چقدر از شب ها که در خانه تان را می کوبیدم و تو زیرکانه می آمدی و در را می گشودی به امید آنکه حرفی عاشقانه از من بشنوی اما نمی دانم چرا از آن شب به بعد همه چیز دیگرگونه شد ، دلم مرد و دیگر تو را نه در لباس آبی ات آسمانی می دیدم و نه در پیراهن اناری ات زیبا !
لعنت بر من و شاید هم لعنت بر کسی که دلم را کشت تا دیگر دلم خانه ی تو نباشد ، چندین روزی دلم را پیش تو جا گذاشته بودم و از آن شب به بعد هم دلم را از تو گرفتم و هم دروازه ی دلم را بر روی تو بستم و هم تا سالها سوگوار مرگ دلم بودم و هستم ...