چه بگویم از تو
نه دلیلی دارم که از دلت گلایه کنم
و نه میدانم ، دلم را به چه چیز از دلت خوش کنم
آزگارانی است که در پی ات آسمان شب را می جویم.
دیدگانم همانند اختری بی فروغ به دنبال شهاب بخت توست.
تویی که تنها آرمان زندگی ام هستی
تویی که در فراغت آژنگ بر صورتم تاخته است
چون هیچکس تو نمیشود
تو همچو طفیلی وارد قلبم شدی
من در تهجُد عشق تو هستم و دیگران را استنکاف میکنم.
شاید من برایت تکراری شده ام و ضمیر وجودم را زود برایت نمایان ساختم.
ولی تو هنوز برای من همان خودت هستی
سرد و بی روح
من هر دم در نگاهی که به تو دارم صورت شود
کلنه ی دوستت دارمی که در حسرتش لبانم خاموش مانده است
تو هیچ گاه سماط دلت را برایم نگوشیدی!!
حتم دارم که لایقش نبودی
صدایت همیشه از دلم تفقد میکرد ، دوست داشتم این تفقد کردن را
چشمانم زمانی که تو را می جست و پیدایت نمیکرد، تضرع میکرد
تو را همچون صدفی در تک دلم مخفی نگاه داشته بودم
دوست نداشتم که کسی همچون تویی را داشته باشد
و حال آمده ام که بروم
چون
ار آن روزی که رفتی از مردم بریده ام
چون هر کدام تویی را به یادگار دارند
ومن هیچ تویی را ندارم
بدان
دوستت دارم
چون لایقش هستی
و در نبودنت وجودم سرشار از تهی است.